۱۰ شهریور ۱۳۸۷

پس چرا عاشق نباشم


من که مي دانم شبي عمرم به پايان ميرسد
نوبت خاموشي من سهل و آسان ميرسد

من که مي دانم که تاسرگرم بزم و مستي ام
مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان ميرسد

پس چرا عاشق نباشم

من که مي دانم به دنيا اعتباري نيست
بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست

من که مي دانم اجل ناخوانده و بيدادگر
سر زده مي آيد و راه فراري نيست

پس چرا عاشق نباشم

من باز نيت ميكنم


حافظ كنار عكس تو، من باز نيت ميكنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت ميكنم

وقت قرار ما گذشت و تو نمي دانم چرا
دارم به اين بد قوليت، ديريست عادت ميكنم

چه ارتباط ساده اي بين من و تقدير هست
تقدير ويران ميكند من هم مرمت مي كنم

در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اين چنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم

نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هر جاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم

بر روي باغ شانه ات هر وقت اندوهي نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شركت ميكنم

يك شادي كوچك اگر از روي بام دل گذشت
هر چند اندك باشد آن را با تو قسمت ميكنم

خسته شدي از شعر من زيبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت ميكنم

"بی دوست نباشم هرگز"



طعم شیرین لبت درد و دوا ریخت به هم
نسخه شربت و قانون شفا ریخت به هم

این چه شیرینی و لطفیست که بر لب داری
نزدم بوسه هنوزش، لب ما ریخت به هم

به طواف لبت ای کعبه آمال و امید
طی این سعی، نه مروه که صفا ریخت به هم

دست بردم به قلم تا که دهم شرح لبت
جوهر و حسرت و آه دل ما ریخت به هم

به فدای لب همچون شکرت جان و دلم
گرمی بوسه تو حال مرا ریخت به هم

در دلم بود که "بی دوست نباشم هرگز"
یا رب این فکر دل انگیز چرا ریخت به هم

حکمت و مصلحتی هست یقینا در کار
چه توان کرد عزیزم که خدا ریخت به هم

مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو


با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو

در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو

تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو

احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو

آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو

اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو

هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو

اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو

اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد


من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد

ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟

مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر، عبث داد زدم بر سر بيداد

مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد

تویی شاه بيتِ غزل زندگيم




شاه بيت !
من ندانم كه كيم....
من فقط مي دانم ....
كه تويي

تویی شاه بيتِ غزل زندگيم


۹ شهریور ۱۳۸۷

گردش چشم تو




گنه از جانب ما نيست اگر مجنونيم
گردش چشم تو نگذاشت كه عاقل باشيم !!

آری بانو ....

زندگی ادامه داره



زندگی ادامه داره ، حتی وقتی تو نباشی
اگه آشنا بمونی یا مثه غریبه ها شی
حتی وقتی واژه ی عشق با خیانت هم نفس شه
یا اگه تموم دنیا واسه پرامون، قفس شه

شنیدن این ترانه با صدای "سعید مدرس" خیلی دلنشینه . اینم لینکش:


۸ شهریور ۱۳۸۷

حساب می نگهدار ، رفیق من خرابم


تو را به جانِ مستان مده شرابم امشب
که یاد چشم مستش کند خرابم امشب

همین دو جرعه می زد به جان زارم آتش
مده ، کز آتش غم، کنی کبابم امشب

امید دیدنت را بُتا دگر ندارم
بیا به خوابم امشب ، بیا به خوابم امشب

شود که همچو زلفت رِسم به روی ماهت
که همچو سنبل تو به پیچ و تابم امشب

کشیده کارم آخر به شام جاودانی
صبا رسان سلامی به آفتابم امشب

ز شعر و عشق ، مطرب ، مگو که سوخت جانم
خدای را میفزا ، به التهابم امشب

حساب می نگهدار ، رفیق من خرابم
گمان کنم که پاک است دگر حسابم امشب

به جان او که از جان دلم به تنگ آمد
دگر امید نبود به هیچ بابم امشب

خوش آنکه نیمهء شب چو سر کنم نواه
از دور چون شباهنگ دهد جوابم امشب

نگشته روشن از کوه هنوز شمع خاور
کند شرارهء دل چو شمع آبم امشب

غزلي براي تو


اصلا چرا دروغ، همين پيش پاي تو
گفتم که يک غزل بنويسم براي تو

احساس مي کنم که کمي پيرتر شدم
احساس مي کنم که شدم مبتلاي تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل مي دهم دوباره به طعم صداي تو

از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بي فايده ست اين همه دوري ، فداي تو!

درياي من ! به ابر سپـردم بيـاورد :
يک آسمان ، بهانه ي باران براي تو

ناقابل است ، بيشتر از اين نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هواي تو

۷ شهریور ۱۳۸۷

روزی که مرگ عشق را باور کنی


آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
میرسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزی که شبها در کنار عکس من
شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
تنهایی شاید یه راهه؛راهیه تا بی نهایت
قصه همیشه تکرار رفتن و .......

۶ شهریور ۱۳۸۷

چه تلخ است


چه تلخ است
شنيدن گفتار انسان هايي که
کلام را براي رنجش دلها
به کار مي گيرند.

مگر نه بانو.....!؟

من راز اين روزگار را نمي فهمم!


من راز اين روزگار را نمي فهمم!
من تو را دوست مي دارم
تو ديگري را.....
ديگري مرا.....
وهمه ما
تنهاييم!!!


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه اینکار ندانست در انکار بماند


اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در کار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند


بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند


بتماشا گه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند





۴ شهریور ۱۳۸۷

آتش عشق


وقتی از فكر غزلهايم سرت آتش گرفت
باورم كردی وليكن باورت آتش گرفت

درد من را با قفس گفتی، صدايت دود شد
مرغ عشقت ‌سوخت،بال كفترت‌ آتش گرفت

خيس باران آمدی سرما سياهت كرده بود
آنقدر بوسيـدمت تا پيكرت آتش گرفت

گفته بودم من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نكردی تا پرت آتش گرفت

گفته بودي شعرهايت ‌سرد وبی روحند مرد!
شعرهايم را نوشتی دفترت آتش گرفت

دستهايم را گرفتی رفتنت نزديك بود
دستهايت داغ شد انگشترت آتش گرفت

من لبالب آتشم اما نميدانی چقدر
سينه ام با نامه های آخرت آتش گرفت

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

تو بمان و دگران


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

شهریار

۳۰ مرداد ۱۳۸۷

قصه ی مردی


اینک
زیر نور افکن
اوج شعر من
آخرین پرده ...
قصه ٬ قصه ی مردی
که غرورش را
رها نکرده ...

باز به یاد استادم ، قیصر امین پور


بــــه یـــــادت داغ بـــر دل می نــشانم
ز دیــــده خـــون بــه دامـن می فـشانم
چــو نــی گــر نــالـم از ســـوز جــدایـی
نـیـسـتـــان را بــه آتــش مـی کـشانـم
* * *
بــــه یـــادت ای چــراغ روشــن مــــــن
ز داغ دل بــــســـوزد دامـــــــن مــــــن
ز بـــس در دل گل یــادت شکوفـــاست
گـرفــتــه بـــوی گـل پـــیـــراهــن مــن
* * *
همه شب خواب بـیـنـم ٬ خواب دیــدار
دلـــی دارم ٬ دلـــی بــی تـــاب دیــدار
تـو خورشیدی و من شبنـم ٬ چه سازم
نـــه تـــاب دوری و نـــه تـــاب دیــــــدار
* * *
سری داریــــم و ســودای غـــــم تـــــو
پــــــری داریــــم و پــــروای غـــم تـــــو
غــمـت از هــر چــه شــادی دلگـشا تر
دلــــی داریـــــم و دریــــای غـــم تـــــو

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

که چه می کند با دل ما !؟ ...



هر که رفت
پاره ای از دل ما رابا خود برد ...
اما
او که با ماست

او که نرفته است
از او بپرسید
که چه می کند با دل ما !؟ ...

آتش دل


احساس سوختن به تماشا نمی شود !
آتش بگیر تا بدانی چه می کشم !

۲۷ مرداد ۱۳۸۷

براي تو كه يك گلبرگ زودرنجي


نگاه كن من چه بي پروا ، چه بي پروا
به مرز قصه هاي كهنه مي تازم

نگاه كن با چه سر سختي تو اين سرما
براي عشق يه فصل تازه مي سازم

يه فصل پاك يه فصل امن و بي وحشت
براي تو كه يك گلبرگ زودرنجي

يه فصل گرم و راحت زير پوست
من براي تو كه با ارزش ترين گنجي

نگاه كن من به عشق تو چه ليلا وار
تن يخ بسته ي پرواز و مي بوسم

بيا گرم كن منو با سرخي رگ هات
من اون رگ هاي پر آواز و مي بوسم

بيا هيچ كس مثل من و تو عاشق نيست
مثل من و تو عاشق و همسايه و همدرد

بيا از شيشه ي سخت و بلند عشق
مثل ارابه نور رد بشيم با هم

نگاه كن من چه شبنم وار چه شبنم وار
به استقبال دست هاي خزون ميرم

هراسم نيست از اين سرماي ويرانگر
براي تو من عاشقانه ميميرم

۲۶ مرداد ۱۳۸۷

عراقي


ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان

اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم
شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان

مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان

دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان

رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان

چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید
که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان

عراقی گر به درگاهت طفیل عاشقان آید
در خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان

مولانا


من بودم و دوش آن بــت بنــــده نواز
ازمن همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شـب را چــکـنم حـديـــث ما بود دراز ...

۲۲ مرداد ۱۳۸۷

با احترام رد شده‌ام از کنارتان


با من بخند ، خنده اگر هم مدام نيست
غم را بدون لطف تو حسن‌الختام نيست

در بستري که عشق به عرفان رسيده است
من را ببوس ، بوسه به قرآن حرام نيست

هر چند شور معجزه در ما رسوخ کرد
اما بدون حادثه دنيا به کام نيست

با احترام رد شده‌ام از کنارتان
جرات براي گفتن حتي سلام نيست

حتي اگر تمام جهان يک غزل شود
قادر به انتقال کمي از پيام نيست

وقتي غزل به جرات گفتن نمي‌رسد
ديگر ميان فاجعه جاي کلام نيست

اما قبول کن که در اين شهر لعنتي
چيزي بجز تو قابل هيچ احترام نيست

۲۱ مرداد ۱۳۸۷


من امشب ناراحتم !
نمي تونم بگم عصبيم ، اما يه جورايي بي قرارم !
الان يک موسيقي آروم رو انتخاب کردم و دنبال پاکت سيگارم مي گردم تا شايد حرصم رو سر دشمنِ جونم سيگار خالي کنم و جملاتم رو خلاصه تر و ملايم تر بيان کنم !
چهار بار دور خودم گشتم تا زيرسيگاري که در کمترين فاصله از من قرار داشت رو ببينم !
پيانو سامان احتشامي رو گوش مي کنم و سعي مي کنم آروم باشم ، يا آروم بشم ، اما موفق نمي شم !
تمام داستان ناراحتی من در مورد..... بگذریم ،ننویسم بهتره .
من عاجزم از گفتنش و خلق از شنیدنش
.......

نه من این یقین را باور نمی کنم


باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است، نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک

۱۹ مرداد ۱۳۸۷

پیش کدوم خدای عشق؟


وقتی ازم دور می مونی نمی دونم چکار کنم
رو به کدوم ستاره ای پنجره ها رو وا کنم

توی کدوم جاده باید دنبال تو راهی بشم
توی کدوم رودخونه ای بیام منم ماهی بشم

رو به کدوم قبله برات دست دعا دراز کنم
کدوم پرنده ای بشم رو به تو پرواز بکنم

کجای دنیا دوست داری واسه تو مهمونی بدم
پیش کدوم خدای عشق، جونم و قربونی بدم

توی کدوم باغچه برات کنار تو جا بگیرم
توی کدوم بهار بیام از نفسات ها بگیرم

عطر کدوم گلی بشم تا بشینم روی تنت
توی کدوم قصه برم شبا واسه شنیدت

توی کدوم گلخونه ای بیام و گلدونت بشم؟
پی کدوم نشونه ای بیام و همخونت بشم؟


۱۸ مرداد ۱۳۸۷

ایا میدانستی ؟


یک رابطه ذهنی و روحی بین من و او وجود داشت
طوری که بدون گفتگو میتوانستم تمام افکار و احساساتم را به او منتقل کنم
شاید علم هرگز این رو نتونه بفهمه که
وقتی او شیرینی میخورد من هم مزه شیرینی رو احساس میکردم.....

آری بانو ....
احساس میکردم .....


کلامی با حافظ


جند وقتي بود سراغ رفيق قديميم که وقتي شعرهاش رو مي خوندم لذت ميبردم نرفته بودم. کيه که حافظ رو نشناسه و غزليات زيباش رو نخونده باشه. خيلي ها وقتي يک جاي کارشون گير ميکنه پناه به حافظ ميبرند. شعرهاش رو دوست داريم واگر يکي از غزلياتش رو حفظ نباشيم شايد يک بيت رو حفظ باشيم. خيلي ها رو ديدم که تو کارت دعوت عروسيشون اين بيت رو مينويسند که:

" شبي خوش است بدين قصه اش دراز کنيد
وان يکاد بخوانيد ودر فراز کنيد"

و حتي تو مراسم عزا هم شعرايي رو در خور مجالس ديدم. حافظ در همه عرصه هاي زندگي ايرانيان جاي خودش رو باز کرده. حافظ رو همه ميشناسيم پس به جاي تاريخ ادبيات فقط يک تحليل از احمد شاملو در مورد حافظ مينويسم. اين نقد رو ايشون در مقدمه ديوان حافظي که خودشان تصحيح کرده بودند و مربوط به قبل از انقلاب هست آوردند. نتيجه گيري با خودتون.
" براستي کيست اين قلندر يک لا قباي کفرگو که در تاريک ترين دوره سلطه رياکارن و زهد فروشان در ناهار بازار زهد نمايان. يک تنه وعده رستاخيز را انکار ميکند، خدا را عشق وشيطان را عقل ميداند و شلنگ انداز و دست افشان مي گويد که:


اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي

و يا آشکارا به باور نداشتن مواعيد مذهبي اقرار ميکند که:

من که امروزم بهشت نقد حاصل مي شود
وعده فرداي زاهد را چرا باور کنم

به راستي کيست اين فرد عجيب که با اين همه حتي در خانه قشري ترين مردم اين سرزمين نيز کتابش را با قرآن و مثنوي در يک طاقچه مينهند، بي طهارت دست به سويش نميبرند و چون بدست گرفتند همچون کتاب آسماني ميبوسند و به پيشاني ميگذارند.سرنوشت اعمال و افعال را با اعتماد تمام به او مي سپارند. کيست اين کافر که چنين بر حرمت در صف پيامبران و اوليا الهي مي نشانندش."
و اما شعري که تفعلي از حافظ زدم واين امد:


زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم

مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نکني نا شادم

رخ بر افروز که فارغ کني از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کني آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزي ما را
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور و شيرين منما تا نکني فرهادم

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا بخاک در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي
من از آن روز که در بند تو ام آزادم

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

تنها ماندم


تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم

راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم

با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم

دل من ز غمت فغان برآرد
دل من ز دلت خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ، ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من ، من و غم تا کی
دردی هست ، نبود درمانش

تنها ماندم

__________________

حافظ ، همراه همیشه حافظه ام



بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش

۱۵ مرداد ۱۳۸۷

چه زیباست


چه زیباست
هنگامی که در اوج شادی و بی نیازی هستی
دست به دعا برداری


جبران خلیل جبران

۱۴ مرداد ۱۳۸۷

گدایی عشق نرو


مهربانم!
به خاطر داشته باش که
عشق را باید پاس داشته باشی
هرچه را که می توانی به قربانگاه عشق ببری , ببر
آنچه فدا کردنی است , فدا کن
آنچه شکستنی است , بشکن
آنچه را که تحمل کردنی است , تحمل کن
اما هرگز به منزلگه دوست داشتن به گدایی نرو

تقدیم به مادرم


به بهشت نمی روم

اگـــر

"مــــــــــــــــــادرم" آنجا نباشد




حرف مردم


دل پاکی فدا شد فدای حرف مردم
وگوش ما پر است از صدای حرف مردم

تمام هستی من،دلی بی ادعا بود
که آن هم نیست شد از جفای حرف مردم

چه ساده چشم بستیم بر روی آرزوها
وکشتیم عشق خود را به جای حرف مردم

و ما محکوم هستیم،بدون هیچ جرمی
که تا آخر بسوزیم به پای حرف مردم

خدایا شاهدی تو،که عشق ما زلال است
چرا باید بپوسد،برای حرف مردم

حراج عشق


چو بستی در بروی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
استاد شهریار

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

دعا


سنگيني باري که خداوند بر دوش ما ميگذارد
آنقدر نيست که کمرمان را خرد کند
آنقدر است که ما را براي دعا به زانو درآورد

مریم همیشه عاشق


کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش دریا کمی از درد خودشش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چقدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل ها پر افسانه نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود

شطرنج


زندگي مثل شطرنج مي مونه
اگه بازي بلد نباشي همه مي خواهند يادت بدهند
ولي اگه خوب بازي كني
همه مي خواهند شكستت بدهند

۱۱ مرداد ۱۳۸۷


بنشین مرو


بینشن مرو ، صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو ، که نه هنگام رفتن است

فرعون خويش باش و خدايي كن


سلطان خوابهاي پريشانم
مي‌خواهم از تو روی بگردانم

من دل به سادگي كسي دادم
از تاج وتخت نقره گريزانم

بانوي خانه هاي گلي بودم
در چارسوي قصر نچرخانم

پيراهن حرير، تنم را كشت
حس مي‌كنم عروسك عريانم

نزديك سفره‌ات چه نشينم تلخ؟!
يخ بست بين شير و عسل نانم

ديدي كه حال و روز دلم خوش نيست
تصويري از پرنده و بارانم

خون من است در همه سو جاري
هر شام روي شيشه نرقصانم

*
فرعون خويش باش و خدايي كن
من تا قيامت آسيه مي مانم
با تشکراز ن.ی

دل و دین و عقل و هوشم


دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

دل عالمی زجا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی

همه کس نصیب دارد زنشاط و شادی اما
به من غریب و مسکین غم بی حساب دادی

نویسنده وبلاگ