۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

سلام ....


یک استکان، سلامتی چشمهایتان
..... سلام! شعر سرودم برایتان
...
..... سلام! آمده ام آسمان به دست
یعنی که شاهنامه ی ما آخرش خوش است

اینجا جنون وسوسه ها آب می شود
گُردآفرید عاشق سهراب می شود

خورشید روی قلب زمین دست می کشد
مهتاب را دوباره به بن بست می کشد

دیوانه وار عاشقی از سر گرفته ام
تا ناکجای قلب شما پر گرفته ام

موج نگاه خیس مرا باد می برد
تا عشق هم مقابل من کم بیاورد

حس می کنم زمان به عقب باز گشته است
پیشانی ام دوباره به تب باز گشته است

حس می کنم که فاصله آوار می شود
تاریخ زخمهای تو تکرار می شود

حس می کنم تمام حواسی که داشتم
در انفجار قلب شما جا گذاشتم

تنهایی ام سکوت تو را درد می کشد
این روزهای مرده، خدا درد می کشد

سر در گمم تمام دلم گیج می خورد
در ازدحام شادی و غم گیج می خورد ...

صبا اگر گذری....



صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

ما همچنان....


"ای برتر از قیاس و خیال و گمان و وهم
وز آنچه دیده ایم و شنیده ایم و خوانده ایم

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم"

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم



ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

خسته ام.....


خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری ...
....
قیصر امین پور

۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

من چه می دانستم ؟ ...


من گمان می كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست!
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی!
سبزه یخ می زند از سردی دی!

من چه می دانستم
دل هر كس دل نیست!
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند!

از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
كه تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
كه به آسانی یك رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟


چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
كه قناریها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید ...


در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
كه مرازندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی


دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

۳۱ فروردین ۱۳۸۸

رفتار من عادی است!


رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنهاحس می کنم گاهی کمی گیجم!
حس می کنم
از روزهای پیش
قدری بیشتراین روزها را دوست می دارم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداْ بیشتر هستم!
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
دیشب پس از مدتها سال فهمیدم
که بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم!

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم!
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم
رفتار من عادی است!

خیالش لطفهای بی کران کرد


دل پر زغم و غصه هجر است
ولیکن از تنگ دلی طاقت گفتار ندارم



دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بی کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

۲۶ فروردین ۱۳۸۸

آه،گلم ...دلم ...


گلم ...
دلم ...
خاطرت هست !؟
خاطرت نیست ...
نیست ...
مثل خودت
که دیگر نیست ...

هی من می نشینم و،
مرور می کنم
خاطره ها
لحظه ها
بوسه ها ...
هی تودور می شوی
دورتر و، دورتر ...

گلم ...
دلم ...
کاش دنیا فقط و فقط
یک چهار دیواری ساده بود ...
پُر از بوی تو
پُر از نگاه تو
حال، تو دورتر شده ایی و، من
بی کس تر ...

آه،
گلم ...
دلم ...

۲۲ فروردین ۱۳۸۸

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من


وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من


ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من


نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من


پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من


خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بد سگال من


دیده زبان حال من بر تو گشاد رحم کن
چون که اثر نمی کند در تو زبان قال من


بر گذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو احتمال من


چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
که آه تو تیره می کند آینه جمال من

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست


بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست


روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست


توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست


کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست


به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

۱۹ فروردین ۱۳۸۸

نگفتمت مرو....


نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بيا کـه قــوت پـــرواز و پـر و پــات منم

نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم
حضرت مولانا

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

دوستت دارم...


هیچکس از جنس ما نبود
این چنین که هستم ،که بودی ،که بودم ،که هستی،
نمی گویم صمیمی
نمی گویم خوب
نمی گویم پاک
نمی گویم...

ولی بخدا قسم
قسم به نان و نمک
به شرم تو
به چشمای قشنگ تو
اندازه هرچه دل تنهاییت بخواهد
با همه وجود
و با هرچه عشق و عشق

دوستت دارم...

مناجاتی با خدا


خدایا !
تو خورشید را برای روز آفریدی تا با درخشش روز معنا پیدا کند....
در دل من نیز نوری از عشق روشن کن تا دل معنا دهد.
خدایا !
به پرنده بال عطا فرمودی که بگشاید و پرواز کند.......
به عشق نیز شهامتی ده تا دوست بدارد ولی به اسارت نکشد.
خدایا !
به درخت آموختی چهار فصل را ببیند و در باد و طوفان و باران ِ خود را به تو بسپارد.
به من نیز بیاموز چهار فصل زندگی ام را ببینم و خودم را

در نداشتن ها و داشتن ها
در غم ها و شادی ها
در بودنها و نبودن ها
در از دست دادن ها و بدست آوردن ها
به تو بسپارم.

حضور تو،


ماییم و هفت سینی که امسال
شش سین دارد!!!

چرا که سبزی حضور تو،
در خانه نیست...!!!

تقدیم به همه کسایی که عزیزی رو از دست دادند...

۱۷ فروردین ۱۳۸۸

یک دل نوشته برای او ...


چیزی نمی تونم بگم، قراره از من بگذری
چیزی نگو می فهممت، باید از این خونه بری
چند سال از امشب بگذره، تا من فراموشت کنم
تا با یه دریا تو خودم، خاموش خاموشت کنم ...
تنهاییآمو بعد از این، با قلب کی قسمت کنم
واسه فراموش کردنت، باید به چی عادت کنم
تو باید از من رد بشی، من باید از تو بگذرم ...
کاری نمی تونم کنم، باید بیُفتی از سرم
بعد از تو باید با خودم، تنهای تنها سر کنم ...
یک عمر باید بگذره، تا امشبو باور کنم
چند سال از امشب بگذره، با من یکی هم خونه شه ...
احساس امروزم به تو، تنها یه شب وارونه شه
چند سال از امشب بگذره، تا من فراموشت کنم
یک عمر باید بگذره، تا امشبو باور کنم ...
چیزی نمی تونم بگم ...

....
برای ن ح ی

بهار ميرسد و


بهار ميرسد و دامن زمين و زمان
ز گونه‌ِ- گوني ِ گل، رنگ- رنگ خواهد شد‏

ميان اينهمه سرخ و بنفش و سبز...،
دلم‏براي زردي پائيز تنگ خواهد شد!‏

۱۲ فروردین ۱۳۸۸

در آن نـفـــس که بمـیـــــرم در آرزوی تـو باشم


در آن نـفـــس که بمـیـــــرم در آرزوی تـو باشم
بدان امیـــد دهم جان که خـاک کـوی تو باشم

به وقـــت صبـح قـیـامـت که ســر ز خـاک برآرم
به گفتگــوی تو خیــزم به جستـجوی تو باشم

به مجـمــعی که درآیـنــــد شاهــــدان دو عالم
نظــر به ســـوی تـو دارم غـلام روی تـو باشـم

به خـوابـگـاه عـدم گـر هــــزار سـال بخـســبم
ز خـواب عاقـبــت آگـه به بـوی مـوی تـو باشم

حـدیــث روضــه نگـویـم گــل بهــشـــت نبــویم
جـمـال حــور نجـویـم دوان به ســوی تو باشم

می بهـشــت ننوشـم ز دسـت ساقی رضـوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

نویسنده وبلاگ