۶ آذر ۱۳۸۸

بگذار...


من مرد کاغذی خیال خویشم
پروانه را بر دیوار
مصلوب کرده ام
عشق را به بند کشیده ام
غروب را در چشمانم
نقاشی کرده اند
اما
سینه ام طومار عشق کهنه ای است
که بر باد نمی رود

من مرد کاغذی خیال خویشم
بگذار
در تمام جاده های بدون هدف
بازیچه باد باشم
.....

۴ آذر ۱۳۸۸

آه که از رفتن تو ...


همه گویند
که از دل برود هر آنچه از دیده برفت
و شب رفتن تو
من ماتم زده،
خسته دل،
گوشه نشین
گوشه در ماتم تک ساغر خود
ریخته روی زمین
زیر لب میگفتم
آه که از رفتن تو ...

نفس از سینه برفت
لحظه ها طی شد و میخانه نشینان همه رفتند
و شب از نیمه گذشت
آسمان بود
که با دیده من نعره زنان میگریید
مرغ شب بود
که در پهنه لاینتهی دشت خیال ،
همره مرغ دلم ،بال زنان
گریه کنان دور درخت می چرخید
و من آنقدر نشستم
که سحر آمد و از دیده شب تیره برفت
گرمی پرتو خورشید از آنسوی تن پنجره ها سر زد
آهسته چنین خواند به گوش دل من
که ای خسته
مطمئن باش
که هرگز نرود از دل
هر آنچه از دیده برفت
مطمئن باش....

بگذاریم احساس هوایی بخورد




پرده را برداریم
بگذاریم احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ ، زیر هر درخت که میخواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه ، پی بازی برود
کفش ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد و به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یه بانک
چه در زیر درخت

.....به یاد سهراب
عارف آب و خاک و درخت


من نمی دانم
که چرا می گویند
اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست ،جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت ..

...

سهراب سپهری

رو که ما را به تو، ..


مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو، من بعد نه صلح است نه جنگ

عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدنش ساخت به ننگ

بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ

آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد
که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ

۳۰ آبان ۱۳۸۸

حتی اگر که نباشی می آفرینمت


می خواهمت چنانکه شبِ خسته خواب را
می جویمت چنانکه لبِ تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم ِ صبح
یا شبنم ِ سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
...
حتی اگر که نباشی می آفرینمت
چنانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را


۲۹ آبان ۱۳۸۸

تسخیر تو محال


تو قله خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مولوی
شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق ای سرشت من ، ای سرنوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما


ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما



۲۴ آبان ۱۳۸۸

از همین لحظه


تا به حال
هوا را پاره کرده ای؟
تا به حال
آب را شکسته ای؟
تا به حال
شیشه بوده ای؟
....
نور می شوم
تا از میانت عبور کنم
آب می شوم
قطره قطره بر کف دست هات
نفس می شوم
در سینه ات
حبس می شوم
در آینه
مرا ببین
....
حالا تو نیستی
و تباهی من
از همین لحظه
آغاز می شود ...
..

عباس معروفی

۱۹ آبان ۱۳۸۸

روزی اگر ببینمش اندر کنار ، مست


دل مست و دیده مست و تن بی قرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست ؟

تلخست کام ما ز ستیز تو ، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار ، مست

یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو ، ای روزگار ، مست

ای باد صبح ، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست

از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست

سر در سرش کنم به وفا ، گر به خلوتی
در چنگم افتد سر زلف نگار ، مست

لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار ، مست

یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار ، مست

میخانه هست ، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست ؟

ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
اکنون که می شویم به روزی سه بار مست

از ما مدار چشم سلامت ، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید به کار مست

ای اوحدی ، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کوی لاله رخان در میارمست
....
اوحدی


۱۸ آبان ۱۳۸۸

چند خواهی پیرهن ، از بهر تن
تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو، کز بعد مرگ
مرده ات را عار آید از کفن
عشق خواهی ، جام ناکامی بنوش
فقر خواهی ، کوس بدنامی بزن
آفتاب آسا ، بهر کاخی متاب
عنکبوت آسا ، به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما ، شهدی بنوش
چون شتر ، باری ببر - خاری بکن
.....

ساقیا می ده...


دوش با من گفت پنهان ،کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیین چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که زندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قرآن جرم بخش عیب پوش

...

حافظ


۱۶ آبان ۱۳۸۸

از خوبی تو بود


با این همه ...

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه ..
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده تو رد شدم ...
اصلا نه تو ، نه من
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من بد شدم..
...

قیصر امین پور

حالا که رفته ای


حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد
فقط میگوید :

کو کو ؟؟؟

۱۵ آبان ۱۳۸۸

چه خبر


هان ای باد صبح !
تو که از همه گلها خبر داری
چه خبر به من از یار من آری ؟
تو که از شب مویش گذر کردی
تو که بر گل رویش نظر کردی
تو که آمدی از موی او
چه خبر به من از سوی او ؟


۱۱ آبان ۱۳۸۸

عاشقی و بی وفایی کار ماست


عاشقی و بی وفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست

خویش و بی خویشی به یک جا کی بود
هر گلی کز ما بروید خار ماست

خود پرستی نامبارک خالتیست
کاندر او ایمان ما انکار ماست

آنک افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست

نور و نار توست ذوق و زنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست

گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست

طالب ره طالب شه کی بود
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست

شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست

عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست

شمس تبریزی که شاه دلبری است
با همه شاهنشهی جاندار ماست


نویسنده وبلاگ