۱۰ مرداد ۱۳۸۷


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد و کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را

از ساخته های خودم


سلام کسی که تو دلم درخشید
من دیگه دوستت ندارم ببخشید
بهتر نپرسی علتش رو
چون خودت ندادی فرصتش رو
بهتر این نامه آخر باشه
فکر کنم این واسه ما بهتر باشه
من واسه اون کسی که دوست ندارم
نمی تونم شاخه گل بیارم
بین تو و اون روزا کلی فرقه
تو آسمونت پر رعد و برقه
نه مهربونی نه واسم میخندی
هر دری رو من میزنم میبندی
کو اون همه شعرای عاشقونه
کی بود بهم میگفت سلام بهونه
نه نه صحبت از سلام بهونه ای نیست
پرنده اینجاست ولی دونه ای نیست
خواستی فقط صاحب یه قفس شی
بری و با دیگری همنفس شی
خواستی بگی میشه تو دام بیفتم
بعدش بگی دیدی بهت نگفتم
از چش من افتادی نازنینم
دیگه دوست ندارم تو رو ببینم
اون کسی که دم می زد ار حسادت
اگه بمیرم نمیاد عیادت
من هم می خوام اتمام حجت کنم
خیال هر دومون رو راحت کنم
اگه دلت همین حالا بشکنه
بهتر از آوارگی های منه
من کسی رو میخوام که عاشق باشه
اول و آخرش شقایق باشه
من کسی رو میخوام که نیست مثل تو
پشیمونم دوست ندارم برو
پشیمونی گر نداره سودی
خوب شد فهمیدم بدی بزودی
دیگه تموم شد اون همه غم و رنج
وقت قرار و شوق ساعت پنج
برو پیش هر کسی که دوست داری
حق نداری اسم من هم بیاری
بخوای نخوای زود برو به سلامت
خدا کنه بین ما قضاوت

۹ مرداد ۱۳۸۷


داني که چرا راز نهان با تو نگفتم؟
طوطي صفتي طاقت اسرار نداري


آری بانو....

۶ مرداد ۱۳۸۷

دل هم دل قدیم


خیلی دلم گرفته،کمی آسمان کجاست ؟.....
یک چکه آب تازه و یک تکه نان کجاست؟
تابوت می برند درختان به دوش خویش.....
از من مپرس غیرت سرو روان کجاست؟
آن روزگار گذشت ، «غم نان» نداشتیم ........
دل هم دل قدیم ، کجا رفت آن کجاست ؟
بانگی نمی رسد زخروس سحر به گوش....
گیرم« بلال» مرده ، خدای اذان کجاست؟

۵ مرداد ۱۳۸۷

مولانا


آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
رفتند.......
رفتند که بینند در آن خانه خدا را
بسیار بجستند خدا را ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه......
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کی خانه پرستان
کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند

دوستت می دارم


دوستت می دارم
بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پيرايه، بی هيچ سد و غروری؛
اين گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزيدن
راهی جز اين نمی دانم که در آن من وجود ندارم
و تو...

چنان نزدیکی که
دستهای تو روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که
چشمهایت بهم می آیند وقتی به خواب میروم...

۲ مرداد ۱۳۸۷


گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل مي‌بخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزل‌هاي روان ما را بس

حافظ

نمي شد


گفتي بمان! مي خواستم ، اما نمي شد!
گفتي بخوان! بغض گلويم وا نمي شد!
گفتم که مي ترسم من از ، سِحر نگاهت
گفتي نترس اي خوب من ، اما نمي شد!
مي خواستم ناگفته هايم را بگويم
يا بغض مي آمد سراغم يا نمي شد!
گفتي که تا فردا خداحافظ ، ولي آه
آن شب نمي دانم چرا فردا نمي شد ...

۲۸ تیر ۱۳۸۷

من خدای تازه می خواهم


من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ .
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز .

بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان است .
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم .
من سرودی تازه خواهم خواند ، که گوش کسی نشنیده باشد .
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه ، لب تازه ، شراب تازه ، عشق تازه می خواهم .

قلب من با هر تپش یک آرمان تازه می خواهد .
سینه ام با هر نفس یک شوق ، یا یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال حتی یک خدا را سجده کردن،قرن ها او را پرستیدن،نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم .

گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم

یاغیم من ، یاغیم من ، گو بگیرندم ، بسوزندم
گو به دار آرزوهایم بیاویزند
من از این پس یاغیم ، من یاغیم، من یاغیم دیگر...

یاغیم دیگر


بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه همآوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است .
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است .
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تد بیری است ؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر

من سرودی تازه می خواهم
جنبشی ؛ شوری ؛ نشاطی ، نغمه ای ، فریادهایی تازه میجویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن ؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن ؟
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پُر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمین گیری ؟
اینک آن همبستری با دختر خورشید
و این همخوابگی با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد ،
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد


سيد محمد حسين بهجت تبريزي ( شهريار )


نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی

۲۵ تیر ۱۳۸۷

خیام


چون حاصــل آدمــی در این شورستــــــــــــــان
جز خوردن غصــــه نیست تا کندن جــــــــــــان

خرمـــــــدل آنـــــکه زین جـــــــــهان زود برفت
و آسوده کســــــــی که خود نیامد به جهــــــــان

۲۰ تیر ۱۳۸۷

تو هم رفتی ......


هيچ‌گاه ويترينی نداشته‌ام٬تا دلم را در آن به نمايش بگذارم.
در قامت يک فروشنده دوره‌گرد عاشق تو شدم.
از اين روست که تمام خيابانهای شهر٬عشق مرا می‌شناسند
تو را در ميان کوچه‌ها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطره‌ها خزيده٬
و چرخ دستی‌ام٬- با نقشهايی از گل بابونه -تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بی‌کس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبه‌ها٬و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ......
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت می‌دارم
و تمام ديوانه‌های شهرعشق مرا می‌شناسند ...

دیدی!


دیدی!

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی فردا گمت کردم
دیدی در آن دقایق دیر باور پر گریه گمت کردم
دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی ! ...

استاد کیوان ساکت


دو آهنگ " افسوس " و "خاطره " استاد مسلم تار"کیوان ساکت" را دیوانه وار دوست دارم .
عاشق رویایی هستم ، که با این دو تا آهنگ می آید ...
از خاطــــره هایی که نداشته ام ....
از افســـوس هایی که نخورده ام ....

۱۹ تیر ۱۳۸۷

به یاد دکتر قیصر امین پور


گفتي: غزل بگو! چه بگويم؟ مجال کو؟
شيرين من، براي غزل شور و حال کو؟

پر مي زند دلم به هواي غزل، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست، بال کو؟

گيرم به فال نيک بگيرم بهار را
چشم و دلي براي تماشا و فال کو؟

تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال کو؟

۱۸ تیر ۱۳۸۷

ســطر دهم


ســطر دهم . سکوت معلَّق . صدای تو
پاراگراف ِ گمشــده ی چشــم های تو
کاما ، سه نقطه ، باز دو خط چرخش مداد
آغاز گم شــدن وســـط ِ ماجـــرای تو
اين شعر نيست . متن روايی ی ِ ساده ايست
که ختم می شود به شب و گريه ... های تو
تکثير شد در آينه مردی که چشــم هاش
يک اســتعاره بود برای خـــدای تو
نسبیّت جديد به هم ريخت سطر قبل
تصحيح شد معادله : او شد به جای تو*
هِی داد زد درون خودش مرد ِ نيــمه جان
هِی مرگ صـــرف کرد برای عـــزای تو
هِی مُرد ، مَرد ، مُرد ، دوباره ، سه باره مُرد
در خواب ديد روح خودش را جــدای تو
او بودو قصّـه ای که به پايان نمی رسيد
خــــط های ناتمام ِ پر از ردّ پای تو
ســطر دهم دوباره به عکس تو زُل زد و
...سيگار ، دود ، شــعر ، ... دوباره صــدای تو

خط سياه مي كشـی


چه ساده روبروي من ، نشسته آه مي كشي
و روي عشق سبزمان خط سياه مي كشـی

تمام لحظـه هاي مـن در التهـاب مـاندنت
ولي تو راه رفـته را ، به كـوره راه مي كشی

غـرور را نديده اي درون چشـمهاي مــن
مرا چه تلخ و غمزده به قعر چاه مي كشـی

سحر سكوت مي كند ، تو رهسپار غربتـي
نگـاه خيرة مـرا به سـوي مـاه مي كشـی

چـــه انتظـار مبهـمي براي پركشـيدنم
تكيـده روبروي من ،نشسته آه مي كشـي

شبنم به شرم


اي عشق، اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها

اي معني جمال به هر صورتي که هست
مضمون و محتواي تمام ترانه ها

با هر نسيم ،دست تکان مي دهد گلي
هر نامه اي ز نام تو دارد نشانه ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه ،خوشه گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانه ها

اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي کرانه ها

کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانه ها

۱۵ تیر ۱۳۸۷

بخواب


گر خوابت آمد ، بیا داخل چشمانم بخواب
گر اشک هایم نگذاشت ، در عمق دلم بخواب
گر صدای قلبم نگذاشت ،من میمیرم تو راحت بخواب

دوست دارم عزیز جانم

دل ديوانه اگر بگذارد


اهل گردم، دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم مي، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گيرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهء ميخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پيمان شکنان
هوس گردش پيمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حيرت برهم
حيرت اين همه افسانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
ليک پروانهء ديوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت خبات
چند گويی دل ديوانه اگر بگذارد؟

عشق هاي رُژ لب گرفته !


عشق هاي رُژ لب گرفته !
ديگر صفای عشق های کهن را ندارد ...
حتي مرا به سقف اتاق هم نمي رساند !
چه برسد به آسمان ها ...
مي بوسمش و به کناري مي گذارم
شايد روزي از کنارش رد شدم
و به احترام صفاي گذشته
سلام کردم

سلام ...

۱۳ تیر ۱۳۸۷

حمیرا


اگه از شب، از شکستن، اگه از سکوت
از تنها نشستن نمي گم
نه اين که نيست

اگه از صداقت چشماي گريون اگه از غم غريبي تو بيابون نمي گم
نه اينکه نيست

اي غمين ترين، اي تو بهترين ،اي عزيزترينم
بيا و نغمه سوختن ساز مکن
باز با غم ساختن آغاز مکن
سوختن و ساختن هم حدي داره
درد نشناختن حدي داره
اين ديگه زندگي را باختنه
پشت به خورشيد سوي شب تاخته

ترانه سکوت - آلبوم همزبونم باش

۱۲ تیر ۱۳۸۷

بی تو


از من رميده اي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نميکنم

دل را چنان به مهر توبستم که بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نميکنم


*****
خوب رويان جهان رحم ندارد دلشان
بايد ازجان گذرد هركه شود عاشقشان

روز اول كه سرشتند زگل پيكرشان
سنگي اندر گلشان بود همان شد دلشان

دلخور نشو از من


دلخور نشو از من ، از اینکه دلتنگم

من با خودم قهرم با تو نمی جنگم

از دست خود رفته از دست تو دورم

دلخور نشو از من وقتی که مجبورم

این قسمت من بود

حرفات رو می فهمم

فرصت بده کم شم

از خاطرت کم کم

از من به دل نگیر

همدرد بی تقصیر

باشه! گناه تو

پای من و تقدیر

نویسنده وبلاگ