۲۵ شهریور ۱۳۹۱

تو جای من باش


برگو سخنی
صدای من باش
برخوان غزلی
نوای من باش!
تا باز روم به خانه ی خویش
تو قافله دعای من باش!
بر شانه بخت من 
!فرود آی
از اوج بیا
!همای من باش
این جا 
که مجال
گریه ای نیست
تو نعره بزن!
«ندا»ی من باش
رفتی تو اگر
به خانه ی ما
!یادآور رفته های من باش
دیدی تو اگر 
جوانی ام را
از بهر خدا
تو جای من باش
او را بنواز و در بغل گیر
تو هق هق گریه های من باش

۱۸ فروردین ۱۳۹۱

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

 نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

 شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

 جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

 کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

 سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

 این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

 گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

........
هُمایِ اوجِ سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد


شبی که ماهِ مُراد از افق شود طالع
بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد


به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کِی اتفاق مجال سلام ما افتد؟


چو جان فدای لبت شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد


خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد


به ناامیدی از این در مرو؛ بزن فالی
بُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
....

۱۷ فروردین ۱۳۹۱


نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من همه چی
زی به هیأت او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.

احمد شاملو

۹ آذر ۱۳۹۰

به نام او.
سیزده روز از نود و یکمین سال قرن چهارده شمسی هجرت گذشت و کماکان "تکرار"، تکراری ترین برگ کتاب زندگی است و امروز دو هزار و هشت سال و نمی دانم چند روز از میلاد مسیح گذشته است . جامعه ی بشری غرب (نه آن جامعه ی ارتجاعی) که همان جامعه ی شکاکی که قوم آریایی ما فاسدش می خوانند و به وی انگ ملحد و زندیق بودن می زنند ، مشغول مکاشفه ی خدا در ژرفای اتم های "کشف نشده" است و ما همچنان برای راندن نحسی عدد سیزده مراتع احشام بی زبان را همچون قوم مغول ، کان لم یکن می کنیم و بسیار خرسند از آنیم که تا آخر سال با حادثه ی شومی مواجه نخواهیم شد . البته با یاری خداوندی که در هیات یک سبزه ی کمر سرخ بیست روزه به بیابان تبعیدش می سپاریم . بگذریم . بگذریم که نه ادعای خویشتنی با برادران غربی مان داریم و نه پدر کشتگی با مردم "روشنفکر" و "آرمانگرا" مان که همواره در صدد حفظ سنت های "پاک" و " مقدس"شان از "جان و ناموس"خود مایه میگذارند . فقط یارای آنرا دارم که نفسی آهناک از عمق وجودم آنهم آغشته به تاسف ، نثار خود و سایر هم مسلکانم کنم . همین.
اما امروز تنهای تنها در خلوتی ملکوتی عاری از وجود خانواده و با حضور خدا و معشوق در خانه ی دل ، سیزده را به دری کردیم که تا کنون هیچ زاده ای نکرده بود . با اشک و آه بدرقه اش کردیم و گمان نمی برم تا مدت های مدید بر سر راه ما سبز شود و تمنای "سبزه پرانی"کند . آه چه کشنده است این روزهای محدودیت من در تنگنای "لیسیدن تازه" ها.
دل خود را نه بر سعدی متملق و نه بر حافظ "جبری"و نه حتی بر مولانای "تنها خدا شناس" می بندم و خود را در چراگاه عرفان خاکی شهریار همزبانم می چرانم تا ژاژخایان از این همه تنهایی و "کنجگیری" به استفراغ "عقده های ناگشوده" ام برسم که دل درد "نگفتن" سخت در منگنه ی مردن ام گذاشته.





من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم*
یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم
تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز
مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم
خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام
جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم
مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم
پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت
پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم
عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم
هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم
سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم
گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس
خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم
از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر
شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم
خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت
شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم

استاد محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)
_________________________________________________________________
*
آمده است استاد این غزل را هنگام تماشای معشوقه ی از دست رفته اش که بهمراه فرزند خود در گردش سیزدهم فروردین بود، فی البداهه سروده است.

۱۸ مرداد ۱۳۹۰

یک شب آخر

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت                 
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد            
نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت
نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید            
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن                
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو بر خزان خواهدنهاد                          
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند      
یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد        
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید        
یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن                    
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت                    
زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند               
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید         
یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت
گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند            
صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت

۱۲ تیر ۱۳۹۰

حـاصـل از رنـج

هـر زمینی در بلنـدی، آب مشکل میخورد
غصـه نـابخـردان را مـرد فاضل میخورد

فــرد پویا دائماً در صحن گیتی فاتح است
هر شکستی را به دنیا شخص کاهل میخورد

هـرگـزهشیـاری پشیمـانی نمیـآرد بکار
دائمـاً سنگ نـدامت شخص غافل میخورد

عـارفان هرگزنباشند فکرثـروت درجهـان
حسرت این مال دنیـا شخص جاهل میخورد

آدمی گـر شـاه بـاشد یا گـدا روی زمیـن
عاقبت او هـرکه باشـد مهـر باطل میخورد

هان! بی مشقت کس نشـد صاحب مقام
هرکه بینی درجهان از رنج، حاصل میخورد

۹ تیر ۱۳۹۰

صبح‌دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

۲۷ مهر ۱۳۸۹

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم


سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگـویـم زكم و بیـش
چون آینه خو كرده به حیرانی خویشم
لـب بـاز نكـردم به خروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم
یك چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم
از شوق شكرخند لبـش جان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گران جانـی خویشم
بشكسته ‌تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند ای جان ، بستۀ دنیا نیـم اما
دلـبـسـتـۀ یــاران کردستانی خویشم

۹ مهر ۱۳۸۹

تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا ...
بیا که صاف شود آن هوای بارانی

۲ مهر ۱۳۸۹

روزها رفتند و من دیگر

خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟؟

۲۷ شهریور ۱۳۸۹

پنچره را میگشایم تا عوض شود
هوای درون اطاق
لیک ...
هوای برگریزان دلـــــــــم را
چه کنم ؟؟؟!!
من و تو هر دو سوخته یه آتشیم
اینک چه فرق می کند که من

پسر پاییزم
و تو ... از نسل باران

۲۵ شهریور ۱۳۸۹

درسي بياد ماندني از دونده ايي كه آخر شد

در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود. دوي ماراتن در تمام المپيكها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش ميشود.

كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند، نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آنها 42 كيلومترو 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گامهاي بلند و منظم پيش ميرفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود. هر بيننده اي دلش ميخواست كه اين اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند.استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش ميكردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد. استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند. اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند. در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر ميرسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري ميروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك ميكنند. اما...

بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برميگردند و انتظار رسيدن نفر آخر را ميكشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند. از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند "جان استفن آكواري" است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ ميزد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس ميزد احساس درد در چهره اش نمايان بود لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه ميدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه ميدهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر ميشود! جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه ميدهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او ميتواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب ميكند و هوا رو به تاريكي ميرود.

بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك ميشود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برميخيزد چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق ميكنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت ميكند و تمام استاديوم را فرا ميگيرد نميدانيد چه غوغايي برپا ميشود.

40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم ميشود و دستش را روي ساق پاهايش ميگذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس ميگيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت ميكند. شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر ميشود خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديكتر ميشود و از خط پايان ميگذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم ميبرند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد.

آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود. او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت. فرداي مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است.

او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

داستان "جان استفن آكواري" از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد"حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود؟" يك اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

استاد محمد قاضی

«… ای یار غدار ناپایدار و ای دلبر جفاکار مکار، من از دست سبک‌سری و بی‌خبری تو چنان همسفر در بدری و هم بستری خون و جگری شده‌ام که زلازل به ارکان کاخ مدرکاتم افتاده و هلاهل به کام فراخ حیاتم ریخته. باشد که بحق و بی‌طعن و دق دفتر شکایت از جور بی‌نهایت ترا ورق به ورق بگشایم و فریاد ناشکیبایی از غربت و تنهایی و از بیدار بی‌وفایی تو به گوش فلک مینایی بر آورم…»

«…ای پهلوان نامدار و ای شیر بیشه کارزا و ای فرزند بیمانند روزگار، الحق که آسمان رفیع و افلاک منیع بکمک ستارگان طالع و اختران ساطع ذات ناسوتی و وجود ملکوتی ترا بشیوه ملکوت جلال و جبروت می‌بخشند، بر مرتب بلندنامی و والامقامی می‌نشانند و شربت فتح و شادکامی می‌چشانند و ترا شایسته ملکات و محسناتی می‌کنند که درخور جلال و کمال مولود مسعود وجود ذیجود تست…»

سطور بالایی تبلور یافته از ذهنی لامنتاهی‌ست. ذهن انسانی بزرگ دربرگیرنده حجم عظیمی از کلمات و معانی که عمری را صرف چسپاندن آنان به سینه کاغذ کرد، آثار بزرگی را خلق کرد و نام خود را در تاریخ جاودانه ساخت. تاریخ از این دست مردان به ندرت در سینه دارد. مردانی که دیگر تکرار نشده‌اند, یکی بودند و یگانه و آغازگر راه پرماجرا و الباقی تنها پیرو و تابع. عمر بسیار می‌باید پدر پیر فلک را که گیتی در خود بپروراند چنین حصین‌مردانی. «محمد قاضی» از این دست مردمان بود.

قاضی را باید در لابلای کتابهایش جُست. در بین آن همه کلماتی که او با مهارت و چیره‌دستی و با ظرافت بسیار آنها را به حلیه طبع آراست، تزئین کرد و وقف کاغذ ساخت. ده‌ها جلد کتاب ترجمه شده به دست او نه تنها از شاهکارهای دنیای ادبیات محسوب می‌شوند، بلکه در حوزه ادب فارسی هم، شاهکارهایی بلامنازع هستند که گاهاً آدمی دچار خلط مبحث می‌شود که آیا قاضی خود آن را نگاشته یا اینکه برگردانی است از یک اثر خارجی. با خواندن کتاب سترگ «دن کیشوت» اولین تصوری که به ذهن آدمی رسوخ می‌کند این است که انگار این کتاب از اصل پارسی بوده و مربوط به قرون پیش است که اکنون به میراث ما رسیده است. محمد علی جمالزاده سالیان پیش درباره این کتاب اینطور گفت که :«اگر سروانتس فارسی میدانست و میخواست دن کیشوت را به فارسی بنویسد از این بهتر نمیشد». قاضی در پیدا کردن کلمه و جمله درخور متن، ید طولایی داشت و اغلب کلماتی را بر می‌گزید که تحسین همگان را بدنبال داشت. یکی دیگر از مترجمان گرانقدر کشورمان،‌ مرحوم رضا سید حسینی در مصاحبه‌ای اینطور می‌آورند که :«محمد قاضي از لحاظ فارسي بي نظير است. گاهي جمله هايي را به فارسي نوشته که به راستي آدم حسودي اش مي شود.»

محمد قاضی از همان اوان نوجوانی در خود یافت که فرجامش منتهی به ادبیات است و سراسر عمر گرانبهایش را در همین راه گذاشت. او در شعر و شاعری طبع منحصر بفردی داشت و به ادعای خودش در جوانی نزدیک به 30000 بیت از اشعار شاعران مختلف را از بر بود و خود نیز گهگاه دستی بر آتش می‌زد و ابیاتی می‌سرود اما هیچ‌گاه به جد شاعری را دنبال نکرد و آن را به اهل خود سپارد. خود را وقف ترجمه کرد و با طبع شاعرانه‌ای که داشت، توانست به جایگاهی شایسته و والا در این راه دست بیابد. اولین اثرش «سناریوی دن‌کیشوت» بود که تفننی و البته به قصد حصل خرج زندگی اقدام به ترجمه آن کرد و برآن بود که عیار خود را در این حوزه بسنجد. سناریویی که بیست سال بعد اصل کتابش را ترجمه کرد و توانست جایزه بهترین اثر ترجمه شده را از آن خود سازد.

قاضی از نظر شخصیتی یک انسان سکولار و آزاده بود. خود را در هیچ چهارچوبی محصور نمی‌ساخت و فارغ از هر قید و بندی بود. انسانی بود خوش مشرب که در بلاغت و شیوا زبانی، یکه‌تاز میدان بود؛ با گفته‌هایش اطرافیانش را به وجد می‌آورد و آنان را مجذوب خود می‌ساخت. اکثر کسانی که با او زمانی دم‌خور بوده‌اند همگی متفق‌القول بر شیرین‌زبانی قاضی و فصاحت و بلاغت او در کلام صحه می‌گذارند و او را مجلس‌آرای بلامعارض می‌خوانند. هرچند که جور روزگار امانش نداد و حنجره‌اش را از وی ستاند اما باز تاجایی که توان داشت با همان دستگاه کوچکی که زیر نای خود می‌گرفت تا بتواند ادای مقصود کند، از سخن گفتن باز نایستاد و بر بی‌زبانی غلبه کرد. در کار، تمام توان و تلاشش را خالصانه سر راه می‌گذاشت تا هرچه بهتر بتواند اثری درخور را ارائه دهد. جدیت و عزم او در کار بی‌مانند بود و در طول عمر توانست بیش از 70 اثر ادبی را به فارسی برگرداند.

اما قاضی ار انتخاب کتاب‌ها بسیار آزادانه و با فراغ بال عمل می‌کرد و تا کتابی را مطبوع طبع و نظر خود نمی‌دید، به ترجمه‌ی آن همت نمی‌گماشت. هیچ‌وقت کتابی را سفارشی برای ترجمه قبول نمی‌کرد (مگر یک یا دو اثر نادر) و در محظور درخواست کسی قرار نمی‌گرفت. ذکر رفته است که انتشارات خوارزمی برای شناساندن «نیکوس کازانتزاکیس» – نویسنده شهیر یونانی – به ادبیات‌دوستان، پنج کتاب سترگ از ایشان را به قاضی برای ترجمه سپرد، اما قاضی بعد از خواندن آنها، تنها سه کتاب را باب طبع خود می‌بیند و دست به ترجمه آن می‌زند و هرچه اصرار می‌رود که آن دو دیگر را نیز ترجمه کند، قبول نمی‌کند. یا روزگاری روزنامه کیهان به عزم بطبع‌ رساندن هفتگی کتابهایی ترجمه شده در آن نشریه، اولین کارش را به قاضی می‌سپارد، اما قاضی چون خود را همفکر کتاب نمی‌بیند، از ترجمه آن سرپیچی می‌کند و حتی با افزایش چندین برابری دستمزد – که در آن روزگار می‌توانست کمک خرج بزرگی برای قاضی باشد – از ترجمه آن حذر می‌ورزد.

قاضی اولین نفری بود که «شازده کوچولو» را در ایران به فارسی برگرداند و هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت نزدیک به پنجاه و اندی سال، در میان دیگر ترجمان سر و گردنی بالاتر است و هنوز منتشر می‌شود. «دن کیشوت» را ترجمه کرد و دن کیشوت – این پهلوان افسرده سیما را – به ایرانیان شناساند. از کازانتزاکیس قصه‌گو آثاری چند ترجمه کرد. «آزادی یا مرگ»، «مسیح باز مصلوب» و «زوربای یونانی» که هر کدام شاهکاری در دنیای ادبیات هستند. از اینیاتسیو سیلونه «نان و شراب»‌ را به فارسی برگرداند که یکی از آثار گرانبهای قرن بیستم محسوب می‌شود؛ و بسیاری کتابهای دیگر که اینجا مجال ذکر آنها نیست و اما قاضی خود نیز کتابی به اسم «سرگذشت یک مترجم» بطبع رسانده است که در آن سرگذشت بعضاً باورنکردی زندگی خود را در طور دوران و در گذر ایام روایت کرده است که در نوع خود از بهترین‌هاست و خواندنش آدم را محظوظ می‌گرداند.

محمد قاضی مرد سرد و گرم چشیده‌ای بود. زندگی پرماجرایی داشت، با فراز و نشیب‌های بسیاری سر کرد. دوران‌ها دید و ماجراها شنید. بیشتر سالیان کودکی را به آوارگی از این ده به آن ده و از این شهر به آن شهر گذراند. جور روزگار بسیار بر خود دید و از عقوبت آن کام‌ها گرفت. اما در مقابل جفای زندگی ایستاد، سینه سپر کرد و طی طریق نمود. به کارش ایمان داشت. به هدف‌اش پایبند بود و گامهای پرتوانی را در راه رسیدن به آن برداشت. به آن رسید، به قله رسید و در آنجا بر عاشقان تابید و شیفتگان را با کلماتش سیراب کرد. استاد محمد قاضی در دی ماه 1376 بعد از عمری زندگی چهر در رخ خاک کشید و دوست و دوستاران خود را دد ماتم و اندوهی عظیم قرار داد. باری، قاضی نمرده است، قاضی در هر کتابخانه‌ای زنده است. قاضی را باید در کلمات جست.

۱۷ شهریور ۱۳۸۹

ای ساربان ای کاروان،
لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من،
جان و دل مرا می‌بری

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان بر جا بود این عشق ما بماند به جا

تمامي دينم به دنياي فاني ،

شراره ي عشقی که شد زندگاني
به یاد یاری خوشا قطره اشکی ،

به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها ،

به دل‌ها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود ،

حکایت ما جاودانه شود

تو اكنون ز عشقم گريزاني
غم انداز عشقم نمي‌خواني
از اين غم چه حالم نمي‌داني
پس از تو نمودن براي خدا، تو مرگ دلم را ببين و برو
چو طوفان سختي ز شاخه‌ي غم،

گل هستي‌ام را بچين و برو
كه هستم من آن تك درختي، كه در پاي طوفان شكسته
ای ساربان اي كاروان،

لیلای من کجا می بری با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می‌روی ، لیلای من چرا می بری


این شعر را با صدای محسن نامجو شنیدنی است




مگر پروانه هم چون عنكبوتان، لانه اى از تار مى بافد؟!
كه من در بند تار عنكبوتى سخت زيبايم!..
تقلا بهر رفتن نيست!
تفاوت ميكند اين بار...
حقيقت در لباسى زشت، با من گرم گفتار است

نه تار عنكبوت است اين!
سه تار نيمه ی شب هاست...
نميبينى كه دل را ميربايد عين زيبايي؟!
نميبينى سكوتي گشته رؤيايى؟!
سكوتم شادتر گردد،
اگر پروانه ام يك دم،
ببافد جان من را سخت با جانش
بپيچد سخت در تارش
اگر اين ماجرا پايان اين مخدوم خواهد بود،
خدا را شكر بايد گفت!
زمين را پاس بايد داشت!
ز حد عشق،
بايد در گذشت
و
يافت،
اصل لايزال زندگانى را...

دیر آمدن!


باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی …
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:

دیر آمدن!
دیر آمدن!

۱۵ شهریور ۱۳۸۹

حال که رسوا شده‌ام می‌روی
واله و شیدا شده‌ام می‌روی
حال که غیر از تو ندارم کسی
وین همه تنها شده‌ام می‌روی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام می‌روی
حال که همراه خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام می‌روی
حال که در وادی عشق و جنون
وامق عذرا شده‌ام می‌روی
حال که در بحر تماشای تو
غرق تمنا شده‌ام می‌روی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام میروی؟

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

مو به مو با خبر از عالم سودای توام




من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟
من که افتاده‌ی بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

....

فروغی بسطامی

نویسنده وبلاگ