۱۰ تیر ۱۳۸۷

اندکی صبر سحر نزدیکست


شب سردیست و من افسرده
راه دوریــست و پایی خــسته
تیرگی هسـت و چراغی مُرده
. . .
هر دم این بانگ بر آرم از دل ، وای این شهر چقدر تاریک است!!
اندکی صبر سحر نزدیکست

۳ تیر ۱۳۸۷

بس زود برفتی


ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

هر روز بیفزود همی لطف تو با من
چون در دل من عشق بیفزود برفتی

عشق در حيطه فهميدن ما نيست‏،


عشق در حيطه فهميدن ما نيست‏، بيا برگرديم
آسمان پاسخ پرسيدن ما نيست‏ ، بيا برگرديم

گريه هامان چقدر تلخ، ببين ! رنگ ترحّم دارد
تا زمين دشمن خنديدن ما نيست‏، بيا برگرديم

باغ از فطرت اين جاده پر از بوي شكفتنها، حيف
شمّه اي مهلتِ بوييدن ما نيست، بيا برگرديم

بال سنگين سفر ميشكند واي ملال انگيز است
هيچ كس منتظر ديدن ما نيست، بيا برگرديم

مثل گنجيم گرانسنگ كمي وسوسه آميز ولي
دزد هم مايل دزديدن ما نيست ، بيا برگرديم

خومانيم ببين! ما دلمان را به دو قسمت كرديم
عشق در حيطه فهميدن ما نيست؟! بيا برگرديم

۱ تیر ۱۳۸۷

به آرامی آغاز به مردن میکنی


به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی ،اگر چيزی نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خود بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چيزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن

حکیم عمر خیام نیشابوری

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی كه چرا ؟
دانی كه چرا همی كند او نوحه گری

یعنی كه نمودند در آیینهء صبح
كز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

.....

...

.

۳۱ خرداد ۱۳۸۷

مولانا


اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد


۳۰ خرداد ۱۳۸۷

زيباترين


زيباترين تصويري كه در زندگانيم ديدم ، نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود
زيباترين سخني كه شنيدم ، سكوت دوست داشتني تو بود
زيباترين احساساتم ، گفتن دوست داشتن تو بود
زيباترين انتظار زندگيم ، حسرت ديدار تو بود
زيباترين لحظه زندگيم ، لحظه با تو بودن بود
زيباترين هديه عمرم ، محبت تو بود
زيباترين تنهاييم ، گريه براي تو بود
زيباترين اعترافم ، عشق تو بود

آری .... بانو...

۲۹ خرداد ۱۳۸۷

دخیل


مقابل پنجره ات نرده کشیده ای،
تا عاشقانت دخیل ببندند و
من بیمناکم از کلیدی که قفل احساست را بگشاید

بانو...

به من نگاه كن


به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام ...

لیلایت منم



يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم

۲۷ خرداد ۱۳۸۷

اسرار این گم گشته را


از پریشانی چو زلف بید مجنون گشته ام
او کجا داند دلیل قامت خم گشته را

روز و شب خون می چکد از دیده ی گریان من
سوته دل داند زبان عاشق سر گشته را

ای صبا نشنید یارم ناله های خسته ام
من چسان خوانم دگر این نامه ی بر گشته را

ای رفیقان رخصتی تا لحظه ای با چشم تر
باز گویم با شما اسرار این گم گشته را

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

" تو را من چشم در راهم "


من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم
و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم

مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی
ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم "

اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم

تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم

تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "

۱۹ خرداد ۱۳۸۷

هان چه حاصل از آشنايي ها


هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها

من با تو چه مهرباني ها
تو و بامن چه بيوفايي ها

من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايي ها

مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها

گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها

چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها

موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها

شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها

۱۲ خرداد ۱۳۸۷

در جهان به که مانی


ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی


به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می​ببری دل
که باز می​نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده​ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می​روی به سلامت سلام من برسانی


چی ببینی!


یکی قشنگیه منظره را می بینه
یکی کثیفی پنجره را
این تویی که تصمیم می گیری چی ببینی!
امیدوارم همیشه قشنگ ببینی
حتی از پشت یک پنجره کثیف!!!!!!!!!

یادی از ویگن


ببار اي نم نم باران زمين خشك را تر كن
سرود زندگي سر كن دلم تنگه ... دلم تنگه

بخواب ، اي دختر نازم بروي سينه ي بازم
كه همچون سينه ي سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه

نشسته برف بر مويم شكسته صفحه ي رويم
خدايا ! با چه كس گويم كه سر تا پاي اين دنيا

همه ش ننگه ... همه ش رنگه ...

مرا ببخش !


سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان- جهنم ما را- ، که غرق بیزاری است

نویسنده وبلاگ