۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

همچو فرهاد


همچو فرهاد بود کوه‌کنی پيشه‌ی ما
کوه ما سينه‌ی ما، ناخن ما تيشه‌ی ما

بَهرِ يک جرعه‌ی می ، منّت ساقی نکشيم
اشک ما باده‌ی ما ، ديده‌ی ما شيشه‌ی ما

ماه من ، شاه من ، بیا دمی به برم ، بیا ای تاج سرم

دل به یار بی وفای خویشتن
دادم و دیدم سزای خویشتن

زخم فرهاد و من از یک تیشه بود
او به سر زد، من به پای خویشتن

هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن

اگر دل ميبری جانا ، روا باشد که دل داری
ميان دلبران الحق ، به دل بردن سزاواری

دلا ديشب چه ميکردی ، تو در کوی حبيب من
الهی خون شوی ای دل ، تو هم گشتی رقيب من ...

آه ! کی می رسد آن زمان ؟ ...



کی زمان آن فرا می رسد
که همهء روزم همان دمی باشد که در سراپردهء تو بیارامم بر بستری از عطر گل ها
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم :
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو ! مهربان باش با من !
آه ! کی می رسد آن زمان ؟ ...

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

تنها اشکم بود


عقربه های ساعت به روی 2:30 جا خوش کرده اند
همه در خوابند می گویند نیمه های شب است و من هنوز بی هدف بیدار
غم زمستان وجودم را گرفت
رفتنت مرا چنان به مرز دیوانگی می کشد
که این شبها
ضجه زنان وضو از زهر می گیرم
و رکعت، رکعت
به سجده نگاهت
لالایی مرگ می خوانم ،به امید رفتن

گاهی اوقات یادم می آید بودنت را
که چه نیش گونه بود
اما چه کنم من سالهاست فراموشکار شده ام در برابر باد بودن را بارها تجربه کردم
اما به شما می گویم
تنها اشکم بود
که از باد گریزان شد

۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

مرا با این همه درد تنهایم مگذار



مرا با این همه درد تنهایم مگذار
Don't leave me in all this pain
مرا زیر باران تنهایی رهایم مکن
Don't leave me out in the rain
برگردو لبخند را به لبانم آر
Come back and bring back my smile
برگرد و گریه را از چشمانم بگیر
Come and take these tears away
اکنون به بازوانت برای آغوش گرفتنم نیاز دارم
I need your arms to hold me now
این شبها بسیار نامهربانند
The nights are so unkind
آن شبها که من و تو را در آغوش خود کشیده بودند را تکرار کن
Bring back those nights when I held you beside me
دلم را نشکن
Unbreak my heart
بگو که دوباره دوستم خواهی داشت
Say you'll love me again
قلبی که خود آن را محصور کرده ای بگشا
Undo this hurt you caused
آنگاه که از در بیرون رفتی
When you walked out the door
از زندگی من نیز خارج شدی
And walked outta my life
اشکهایم را جاری نساز
Uncry these tears
من شبهای بسیاری گریستم
I cried so many nights
دلم را نشکن دلم
Unbreak my heart , my heart
حرف تلخ خداحافظ را بیاد آر
Take back that sad word good – bye
و خوشی را به زندگیم برگردان
Bring back the joy to my life
مرا اینجا میان سیل اشک رها مکن
Don’t leave me here with these tears
بيا با بوسه ات همه دردها را بيرون بريز
Come and kiss this pain away
نمي توانم هرگز روزي كه رفتي را فراموش كنم
I can't forget the day you left
زمانه بسيار بي رحم است
Time is so unkind
و سرنوشت اينجا بي تو ظلم بزرگي در حقم روا داشت
And life is so cruel without you here beside me
Ohh , oh
مرا با اين همه درد تنها مگذار
Don't leave me in all this pain
مرا زیر باران تنهایی رهایم مکن
Don't leave me out in the rain
آن شبها که من و تو را درآغوش خود کشیده بود تکرار کن
Bring back the nights when I held you beside me
Unbreak my
عزیزم دلم دلم را نشکن
Unbreak my heart , oh baby
برگرد و بگو گه دوستم داری
Come back and say you love me
قلبم را نشکن
Unbreak my heart
عزیز دلم
Sweet darlin'
بی تو زندگی را نمی توانم ادامه دهم
Without you I just can't go on
نمی توانم ادامه دهم .....
Can't go on

یاید از استاد


لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد، دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ!!
هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!!
آبرويم را نريزي، دل
اي نخورده مست
لحظه ديدار نزديك است

گردن آويز كسان دگري


بسترم
صدف خالي يك تنهايي است
و تو چون مرواريد
گردن آويز كسان دگري....

گریه



گریه , شاید ضعف باشد
شاید خیلی کودکانه
شاید بی غرور
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود
می فهمم , نه ضعیف هستم , نه کودک
....... بلکه پر از احساسم.......


اگر


اگر كسي را دوست داري
آزادش بگذار
اگر به سوي تو بازگشت، مال توست.
"البته من اين كارو كردم و الان مدتهاست كه تنهام "

من عاشق چشمت شدم



وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد

وقتي زمين ناز تورا در آسمانها مي كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شدو عالم به آدم سجده كرد

من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نميدانم از اين ديوانگي و عاقلي

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

زنداني زندان دقايق نشدي


پيداست هنوز شقايق نشدي
زنداني زندان دقايق نشدي

وقتي که مرا از دل خود مي راني
يعني که تو هيچ وقت عاشق نشدي

زرد است که لبريز حقايق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است

شاعر نشدي وگر نه مي فهميدي
پاييز بهاريست که عاشق شده است

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

قرار


قرار بود فقط بي قرار من باشي
وروزهاي مبادا كنار من باشي

قرار بود كه مهتاب من شوي نه فقط،
شبي ستاره ي دنباله دار من باشي

كه هر ستاره ي دنباله دار رفتني است
خيال مي كردم ماندگار من باشي

سر قرار نبودي خمار برگشتم
قرار بود كه چشم انتظار من باشي

تو دست هاي خودت را به دست هاي كسي...
بدون اينكه كمي شرمسار من باشي

چرا مرا به امان خدا رها كردي؟
به جاي اينكه خداوندگار من باشي ..


۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

سیگارهای تلخ


سیگارهای تلخ
مرا به خوابهای شیرین بُردَند
کاش می توانستم خوابهایم رابه تصویر بکشم ...
روزگار می گذرد، شب و روز ....
سیگارهای تلخ تکرار می شوند
خواب های شیرین ، اما ...

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

استاد شهریار


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا

عمر مارا مهلت امروز و فردای تو نیست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جوانی داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا

وه كه با اين عمر های كوته بی اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون منی شيدا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنيا چرا

شهريارا بي حبيب خود نمی كردی سفر
راه عشق است اين يكی بي مونس و تنها چرا؟؟

استاد فریدون مشیری


سرانجام بشر را، اين زمان، انديشناكم، سخت بيش از پيش.
كه مي‌لرزم به خود از وحشت اين ياد.
نه مي‌بيند،
نه مي‌خواند،
نه مي‌انديشد،
اين ناسازگار، اي داد!
نه آگاهش تواني كرد، با زاري
نه بيدارش توانم كرد، با فرياد!

نمي‌داند،
براين جمعيت انبوه و اين پيكار روزافزون
كه ره گم مي‌كند در خون،
ازين پس، ماتم نان مي‌كند بيداد!

نمي‌داند،
زميني را كه با خون آبياري مي‌كند،
گندم نخواهد داد!

یادی از استاد

درد من حصار برکه نيست
درد زيستن با ماهيانی است که فکر دريا به ذهنشان خطور نکرده است

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

شیخ اجل - سعدی


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

۲۹ فروردین ۱۳۸۷

دیدنت بی تابم کرد ، رفتنت ویران


ازکسي که دوستش داري ساده دست نکش
شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشي
از کسي هم که دوستت داره بي تفاوت عبورنکن
چون شايد هيچ وقت هيچ کس تورو مثل اون دوست نداشته باشه

۲۷ فروردین ۱۳۸۷

مولانا


پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من




سعدی


تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

شیخ اجل


من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن خبات اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم





شايد تو روزی بيايی روزی که شايد نباشم





با آن همه بد بياری کوشيده‫ام بد نباشم
مابین ترديد و اميد در رفت و آمد نباشم

کوشيده‫ام اعتمادم همواره محکم بماند
در انتخابی که کردم هرگز مردد نباشم

شايد تو روزی بيايی شاید تو روزی بيايی
شايد تو روزی بيايی روزی که شايد نباشم

بگذار مثل گذشته با هم صميمی بمانيم
جمع است با تو خيالم بگذار مفرد نباشم

در بيت بعد همين شعر بايد دلم را ببينی
بايد به قافيه و وزن ديگر مقيد نباشم

دوستت دارم.......

۲۶ فروردین ۱۳۸۷

نه حكايتي شنيدي نه شكايتي شنودي


دل زود باورم را به كرشمه اي ربودي
چو نياز ما فزون شد تو بناز خود فزودي

به هم الفتي گرفتيم ولي رميدي از ما
من و دل همان كه بوديم و تو آن نه اي كه بودي

ز درون بود خروشم ولي از لب خموشم
نه حكايتي شنيدي نه شكايتي شنودي

حقا كه غمت از تو وفادارتر است



هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل ِ بي رحم تو بيزار تر است

بگذاشتي ام، ‌غم تو مگذاشت مرا
حقا كه غمت از تو وفادارتر است

من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم

اشک


يه اتاق تاريک
يه سکوت بهت آلود
يه آرامش مسموع
يه آهنگ ملايم
يه جمله ي عميق وسط آهنگ
بي تو من در همه ي شهرغريبم
ويه قطره اشک که رو گونه هام لغزيد بهم فهموند که چقدردلم براي داشتنت تنگ شده
امشب دستام بهونه ي دستاتو داره و
چشام حسرت يه نگاه تو اون چهره ي معصوم
يه بغض غريب تو گلوم لونه کرده و
يه احساس غريب تر داره تبر به ريشه ي بودنم ميزنه
دلم براي روزاي باروني گذشته بي تابي مي کنه و
پاهام بد جوري دلتنگ پا گذاشتن تو جاده ي بارون زده ي خيالته
چقدر سخته آرزوي کسي رو داشتن که آرزوتو نداره
چقدر سخته دلتنگ کسي بودن که دلتنگ ديگريه
خواستم رو يادت خط بکشم
خواستم ديگه دلتنگت نباشم
از جام بلند شدم
چراغاي اتاق و روشن کردم
سکوت رو شکستم
آهنگ رو قطع کردم و اشکامو پاک
اما قطرهي اشک بعدي ام رو گونه هام سر خورد تا بهم بفهمونه چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده

۲۵ فروردین ۱۳۸۷

استاد اخوان ثالث


هی فلانی زندگی شاید همین باشد..
یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو، دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد ....
زخم خوردن آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست

بی گمان باید همین باشد ...

چه غريب ماندي اي دل !


چه غريب ماندي اي دل !
نه غمي ، نه غمگساري
نه به انتظار ياري ، نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري


نویسنده وبلاگ