۸ خرداد ۱۳۸۸

من شما را دوست...


خانم، گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
خانم گمانم من شما را دوست...
.....
...

آن دم که با توام.....


ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

۷ خرداد ۱۳۸۸

کسی چه می داند
شاید، این قدرهمدیگر را دوست نمی داشتیم
اگر از دوربه تماشای روح هم نمی نشستیم .
کسی چه می داند
اگر آسمان ما را جدا نمی کرد
شاید، این قدربه هم نزدیک نبودیم !

صبر کن گر سوختی ای دل!


در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد
صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد

شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد

صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد

گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد

۲ خرداد ۱۳۸۸

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است


گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
از ننگ چه گویی

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است

۱ خرداد ۱۳۸۸

حسرت همیشگی...


حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود


قیصر امین پور

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

یاد باد............


روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا

چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم
حاصل از زندگی خویش همان بود مرا

یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پرده‌ی صد راز نهان بود مرا

یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا

یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران
دوش منت کش آن بار گران بود مرا

یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز
پاسبان مردم چشم نگران بود مرا

یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم
محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا
...
محتشم کاشانی

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

همچو صبا فتاده ام


گر به تو افتدم نظر
چهره به چهره رو
بروشرح دهم غم تو را
نکته به نکته مو به مو
ساقي باقي از وفا
باده بده صبو صبو
مطرب خوش نواي را
تازه به تازه گو بگو
در پي ديدن رخت
همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در بدر
کوچه به کوچه کو به کو
ميرود از فراق تو
خون دل از دو ديده ام
دجله دجله يم به يم
چشمه به چشمه جو به جو


مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند

هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند

يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند

جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند

يک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
يک زمره به حسرت سر انگشت گزيدند

يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند

فرياد که در رهگذر آدم خاکي
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند

همت طلب از باطن پيران سحرخيز
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند

زنهار مزن دست به دامان گروهي
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي که خريدند

مرغان نظرباز سبک سير «فروغي»
از دامگه خاک بر افلاک پريدند
----
فروغی بسطامی

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد...


خوش به حال من ودريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق ،جهاني كه مرا با تو نديد

رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشيد

به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا مي فهميد

آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد

ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد

خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد

من كه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
....
..

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

غم مخور....


یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظ غم مخور....

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
.........
....

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

دستاني كه كمك مي كنند ....




دستاني كه كمك مي كنند بهتر از لب هايي هستند كه دعا ميكنند








درس معلم....


در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد

زندگی است ...
..

فریدون مشیری

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

چه حاجت است....


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سئوال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش
یارمی‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

برای من سخت است


همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل، خانه ساختن سخت است

به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است

قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
....

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

توقعي از تو ندارم...


منتظر نباش كه شبي بشنوي
از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام
كه روسري تو را
در آن جامه دان ِ قديمي جا گذاشته ام
يا در آسمان
به ستاره ي ديگري سلام كرده ام

توقعي از تو ندارم
اگر دوست نداري
در همان دامنه دور ِ دريا بمان
هر جور تو راحتي!

بي بي باران
همين سوسوي تو
از آنسوي پرده دوري
براي روشن كردن ِ اتاق تنهائيم كافي ست

من كه اينجا كاري نمي كنم
فقط, گهگاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت مي كنم
همين !

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

از این خانه خواهم رفت ...


روزهاست
از سقف لحظه هایم
یاد تو چکه می کند
.
.
.
اگر باران بند بیاید
از این خانه خواهم رفت ...

نویسنده وبلاگ