۹ بهمن ۱۳۸۷

تنها سر مويي ز سر موي تو دورم


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند، غرورم

يک عمر پريشاني دل بسته به مويي است
تنها سر مويي ز سر موي تو دورم

اي عشق، به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم

بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم

۷ بهمن ۱۳۸۷

تقدیم به مقام شامخ مادران و مادر خودم


بسکه پیدا بودی
هیچکس با خبر از نام و نشان تو نبود
چشمه ای صاف
نهان در دل کوه
غنچه ای سرخ
نهان در دل مه
هیچکس
در پی روح جوان تو نبود
نگران همه بودی اما
هیچکس
نگران تو نبود ..."مادر"

باری زیستن سخت ساده است


ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ...

تنهائی


از تنهائی مگریز
به تنهائی مگریز
گه گاه آن را بجوی و تحمل کن
و به ارامش خیال مجالی ده ...

۶ بهمن ۱۳۸۷

نغمه ی توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم

استاد شهناز

بزن آن پرده اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه اگر چند در این کاسه ی تنبور نمانده‌ست صدایی
بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب
بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه جغد نگر کاسه آن بربط سُغدی ز خموشی
نغمه سر کن که جهان تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش درین ساز تو بینم
نغمه ی توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم

آهسته لبی گزیدم و دم نزدم...


آهآآآآآی
سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای،
ای دوست...
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!

باران!
باران! دوباره باران!
باران!باران! باران! ستاره باران!
ای کاش ,
ای کاش ,ای کاش تمام حرفها شعر تو بود ،باران!

برگ پیغام تو بود
یا نامه ای از کبوترِ بام تو بود
هر قطره حکایتی شگرف از لب تو،
ای دوست
هر دانه ی برف، حرفی از نام تو بود
درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم، هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم


۵ بهمن ۱۳۸۷

مست و هوشیار

رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

....

پروین اعتصامی

۴ بهمن ۱۳۸۷

بوي خيال تو....


ديگر بهار هم سـر حالم نمي كند
چيزي شبـيه گريه زلالم نمي كند

پاييز زرد هم كه خجالت نمي كشد
‎رحمي به باغ رو به زوالم نمي كند

آه اي خدا مرا به كبوتر شدن چه كار؟!
وقتي كه سنگ ،رحم به بالم نمي كند

مبهوت مانده ام كه چرا چشمهاي شب
ديگر اسـير خواب و خيالم نمي كند...

اين اولين شب است كه بوي خيال تو
درگـير فكـرهاي محـالم نمي كند

حالا كه روزگار قشنـگ و مدرنتـان
جز انفـعال شـامل حالـم نمي كند ،

بايد به دستـهاي مسلّح نشان دهم
حتي سكـوت آيـنـه لالـم نمي كند

۳ بهمن ۱۳۸۷

به اعتبار چه آيينه اي، عزيز دلم


رفيق راهي و از نيمه راه مي گويي
وداع با من بي تكيه گاه مي گويي

ميان اين همه آدم، ميان اين همه اسم
هميشه نام مرا اشتباه مي گويي

به اعتبار چه آيينه اي، عزيز دلم
به هركه مي رسي از اشك و آه مي گويي

دلم به نيم نگاهي خوش است، اما تو
به اين ملامت سنگين، نگاه مي گويي؟

هنوز حوصلهء عشق در رگم جاري است
نمرده ام كه غمت را به چاه مي گويي ...

بی‌قرارت بوده‌ام ...


در حجم خالی حضورت،
تمام لحظه‌ها را آجری
و از هر آجری ديواری ساختم.
هوايی برای نفس‌کشيدن نيست
و گامهای زيادی تا فاصله ...
نازدانه من!
اگر حجم ثانيه‌ها امانت دادند، بدان:
به اندازه تمام انتظارها،
بی‌قرارت بوده‌ام ...

سفری طولانی بیاغازم


بر‌آنم كه تمام خورشیدها را
چون شكوفه‌های نارنج
بر طر‌ّّه‌ مویت بنشانم.
اما توبه دورها چشم دوخته‌ای :
از كهكشانی دیگر
و سیاره‌ای دیگر
شكوفه‌ای یخین را انتظار می‌كشی
كه برای چیدنش
می‌باید
سفری طولانی بیاغازم
و در راه بازگشت
تشنه
بمیرم ...

۱ بهمن ۱۳۸۷

آه سحر...


يک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد...
نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد...
شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشيد
مو به مو خواهم کشيد...
آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت


يا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
يا گريبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
يا به پايش نقد جان بی گفتگو خواهم فشاند
يا ز دستش آستين بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت
يا بهار عمرم...
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
يا نهال قامت...
يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا سرو پای مرا در خاک و خون خواهد کشيد
يا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
فروغی بسطامی

۲۸ دی ۱۳۸۷

تـــو کـیـسـتـی؟؟؟


تـــو کـیـسـتـی کـه مـن اینگـونـه بی‌تو بـی‌تـابـم
شــب از هــجــوم خیــالــت نـمــی‌بــرد خــوابــم

تـــو کــیـسـتـی کـه مـن از مـوج هـر تبسـم تــو
بـــســان قــایــق ســرگــشــتــه روی گـــردابــم

مــــن از کــــجـــا ســر راه تـــــو آمـــدم نـــاگــاه
چـــه کـــرد بــا دل مــن آن نــگـــاه شـیــریــن آه

تـــو آرزوی بـــلـــنـــدی و دســـت مـــن کــــوتــاه
مــدام پــیـش نـگـــاهــی مـــدام پــیــش نــگــاه

چــــه آرزوی مــحــالـی‌اسـت زیــســتــن بــا تــو
مـــرا هـمـیــن بـگـذارنـــد یــک ســخـــن بــا تــو

ای آسمان به سوز دل من گواه باش




ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب‌ زنده ‌داری‌ام

با او بگو چه می‌کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاری‌ام

ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمی‌رود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاکِ من


ای آسمان به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه‌شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم

۲۷ دی ۱۳۸۷

بيا براي رسيدن تو باش پايانم


بدون چشم تو آري هميشه ويرانم
به شاخه‌هاي شكسته به سايه مي‌مانم

تو آن سخاوت سبزي كه انتظارت را
هميشه پنجره در پنجره پريشانم

به چشم مؤمن مردم گناه من اين است
كه با تمام وجودم تو را مسلمانم

چگونه بي تو دل من نجات خواهد يافت؟
مني كه بي‌نفس تو غريق طوفانم

فريب آيينه‌ها را نمي‌خورم هرگز
بيا براي رسيدن تو باش پايانم

۲۶ دی ۱۳۸۷

عاشق مشويد اگر توانيد....


آرام دل مرا بخوانيد
بر مردم چشم من نشانيد
آوازه عشق من شنيديد
اندازه حُسن او بدانيد
اي خوبان او چو آفتاب است
در جمله ، شما به او چه مانيد
از دور در او نگاه كردن
انصاف دهيد كي توانيد
عشق اندوه حسرت است و خواري
عاشق مشويد اگر توانيد....

۲۵ دی ۱۳۸۷

هواي گريه با من....



نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من....


تقدیم به ن.ح.ی

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را


ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عمر نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون این ناشکیبا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی
بر آید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
و گرنه بي شما قدري نباشد دين و دنيا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را.


سعدی

۲۴ دی ۱۳۸۷

بــــاز اي الهه ناز




بــــاز اي الهه ناز
با دل من بســـاز
كين غم جانگداز
برود ز برم
گــــــردل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر
گنهت گذرم
بــــاز ميكنم دست ياري بسويت دراز
بيا تا غم خود را با راز و نياز
زخاطر ببرم
گــــر نكند تيرخشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پرشور و شعف
بسويت بپرم ...


آنكه او به غمت دل بندد چون من كيست
ناز تو بيش از اين بهر چيست
تو الهه نازي، در بزمم بنشين
من تورا وفادارم، بيا كه جز اين
نباشد هنرم
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگيري خبر
نيابي اثرم ...


کریم فکور

۲۲ دی ۱۳۸۷

؟؟؟

............امشب فقط سکوت

.....

...

رسیده ام تا هیچ!!


می نشینم تا سنگ
غرق می شوم تا ماهی
اوج می گیرم تا ابر
پرواز می کنم تا خودم
فکر می کنم تا افلاطون
اما باز...
می دوم تا باد
می گویم تا سکوت
می رقصم تا عروسک
می فهمم تا خدا
اما باز...
رسیده ام تا
هیچ!!


شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم


آن قدر با آتش دل ساختم،تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق به گرمی سراپا سوختم

سوختم،اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله ای در آتش اند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از رفتن خود عالمی را سوختم


شعر ازمحمد حسن رهی معیری

ما دل به عشوه ی که دهیم ؟



خوشتر ز عیش صحبت و باغ و بهار چیست ؟
ساقی کجاست ؟ گو سبب انتظار چیست ؟

معنی آب زندگی و روضه ی ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست ؟

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به موئی ست - هوش دار!
غمخوار خویش باش غم روز گار چیست ؟

راز درون پرده چه داند فلک ؟ - خموش
ای مدعی ! نزاع تو با پرده دار چیست ؟

مستور و مست هردو چو از یک قبلیه اند
ما دل به عشوه ی که دهیم ؟اختیار چیست ؟

سهو و خطای بنده چو گیرند اعتبار
معنی عفو ورحمت آمرزگار چیست ؟

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست

اردلان سرافراز



بوی موهات زیر بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی سبزه زار خیس
بوی خیس تن خاک
جاده های مهربونی
رگای آبی دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل یاس
دست تو بازار خوبی
اشک تو بارون روی
مرمر دیوار خوبی

ای گل آلوده گل من
ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل
تن تو ارزونی خاک
همیشه صدای بارون
صدای پای تو بوده
همدم تنهایی هام.....
قصه های تو بوده

وقتی که بارون می باره
تو رو یاد من می یاره
یاد گلبرگای خیسِ
روی خاک شوره زاره
.....

اینم لینک صدای زیبای ستار روی شعر زیبای اردلان سرافراز


۲۱ دی ۱۳۸۷

یک غزل زیبا از زنده یاد "رهی معیری


لاله دیدم ،روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم،سرکشی های توام آمد به یاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد

بود لرزان شعله ی شمعی، در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد

از بر صیدافگنی، آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد

در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بی جای توام آمد به یاد

پای سروی،جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه، در پای توام آمد به یاد

شهر، پر هنگامه از دیوانگی دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد
تقدیم به ندا .ح.ی

۱۷ دی ۱۳۸۷

دریای بی پایان


چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداران
ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد


عطار نیشابوری

۱۶ دی ۱۳۸۷

آغاز دوست داشتن زیباست....


آری .....
آغاز دوست داشتن زیباست
گرچه پایان راه ناپیداست
من دگر به پایان راه نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست ...

۱۵ دی ۱۳۸۷

ترا که جان مرا سوختی دعا کردم ...


به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یاران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست من نرسیده آنچه دست و پا کردم
دریغ از آن همه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم ...
فریدون مشیری

۱۴ دی ۱۳۸۷

سيرم از زندگي و...


سيرم از زندگي و از همه كس دلگيرم
آخر از اين همه دلگيري و غم مي ميرم

پرم از رنج و شكستن، ‌دل خوش سيري چند ؟
ديگر از آمد و رفت نفسم هم سيرم

هر كه آمد، دل تنهاي مرا زخمي كرد
بي سبب نيست كه روي از همه كس مي گيرم

تلخي زخم زبان و غم بي مهري ها
اينچنين كرده در آيينة هستي پيرم

بس كه تنهايم و بي همنفس و بي همراه
روزگاريست كه چون ساية بي تصويرم

دلم آنقدر گرفته است، خدا مي داند
ديگر از دست دلم هم به خدا دلگيرم!

۱۳ دی ۱۳۸۷

امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست


امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
قراربخش دلم ، تاب گاهواره ی توست
تو ، ای شكوفه ی ایام آرزومندی
بمان كه دیده ی من روشن از نظاره ی توست
نگاه پاك توام صبح آفتابی بود
كنون چراغ شبم پر ستاره ی توست
به یك اشاره ، مرا رخصت پریدن بخش
مه مرغ وحشی دل ،‌ رام یك اشاره ی توست
به پاره كردن اوراق هر كتاب مكوش
دلم كتاب پریشان پاره پاره ی توست
شبی نماند كه بی گریه ام به سر نرسید
زلال اشك پدر ، برق گوشواره ی توست
دلم چو موج ، به سر می دود ز بیم زوال
كرانه ای كه پناهش دهد ، كناره ی توست
خجسته پوپك من ای یگانه كودك من
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست

تو را ندیده ام ولی ندیده دوست می دارمت


تو را ندیده ام ولی ندیده دوست می دارمت
به دست گرم عاشقی دوباره می سپارمت

غزل تو ای غزال من ستاره شمال من
همیشه تا همیشه ها به دیده می نگارمت

بهار در بهار من امید ماندگار من
به دفتر سپید دل همیشه می نگارمت

بیا به چشم باغ من به باور سراغ من که
لحظه لحظه در دلم چو عشق می فشارمت

قسم به نام هر چه او به میل حس گفتتگو
که دانه دانه مثل مو چو شانه می فشارمت

پرنده ی زمین من هیشه نازنین من
تو را ندیده ام ولی ندیده دوست می دارمت


تقدیم به ر.نوروزی

چیزی جزء تنهایی با من نیست ...


با کوچه آواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جزء تنهایی با من نیست ...
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...

نویسنده وبلاگ