۱۸ فروردین ۱۳۹۱

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

 نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

 شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

 جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

 کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

 سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

 این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

 گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

........
هُمایِ اوجِ سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد


شبی که ماهِ مُراد از افق شود طالع
بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد


به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کِی اتفاق مجال سلام ما افتد؟


چو جان فدای لبت شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد


خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد


به ناامیدی از این در مرو؛ بزن فالی
بُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
....

۱۷ فروردین ۱۳۹۱


نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من همه چی
زی به هیأت او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.

احمد شاملو

نویسنده وبلاگ