۹ مهر ۱۳۸۷

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم


در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

اعتماد کنم ...


بگذار
آخرین کلامِ من
این باشد که
به عشق تو
اعتماد کنم ...

۸ مهر ۱۳۸۷

نام تو را بر زبان می آورم ...


تنها میان سایه های افکار خموش می نشینم ،
و نام تو را بر زبان می آورم ...
آن را بدون کلمات بر زبان می آورم ...
آن را بی مقصود بر زبان می آورم ...

زیرا چون کودکی هستم که مادرش را صدها بار صدا می زند ،
و شاد از این که می تواند بگوید ، " مادر " ...

۷ مهر ۱۳۸۷

عشق از نگاه کودکان


عشق ، یعنی زمانی که مامان بهترین تکه مرغ را برای بابا میگذارد!

عشق ، آن زمانی است که به کسی میگویی
از لباسش خوشت اومده و او از آن پس هر روز آن را می پوشد!

عشق ، آن زمانی است که مامان برای بابا قهوه درست میکند
و برای اطمینان از خوب بودن طعمش کمی از آن را می نوشد!

وقتی کسی شما را عاشقانه دوست دارد ، شیوه بیان اسم شما
در صدای او متفاوت است و تو میدانی که نامت در لبهای او ایمن است !

نگاهت را دوست دارم


همیشه نگاهت را دوست دارم
فرارهای کودکانه اش را
آن گاه که باران را
میزبانی می کند ...

یادی از صدای روحنواز "عماد رام"


در آسمان عشق من...
در آسمان عشق من، نوری نمی تابد چرا؟
یک شب ز رنج زندگی، چشمم نمی خوابد چرا؟

من تک درختِ صحرای دردم، بی برگ و بار افتاده ام
در چشم تنگِ دنیا دریغا بی اعتبار افتاده ام
در سایه ی من، هرگز نخفته یک رهگذار خسته ایی
چون قطره اشکی، گویی ز چشم این روزگار افتاده ام

شمعی که بی پروانه شد ، باید که خود تنها بسوزد
مجنون دشت بی کسی، باید که بی لیلا بسوزد
دل را اگر عشقی رسد، باید که با محنت بسازد
خرمن چو در آتش فتد، باید که بی پروا بسوزد

آن شمع بی پروا منم، مجنون بی لیلا منم من
طوفان عشقی سرکشم،
وان خرمن آتش گرفته، در گوشه ی صحرا منم من
دودی ندارد آتشم........

شنیدن صدای عماد رام را روی این شعر زیبا پیشنهاد میکنم اینم لینکش:

http://www.umahal.com/g.htm?id=26674



یک بار نام کوچکتان را صدا کنم....

... مقدور هستم درد و دلی با شما کنم
یا گاه ، نام کوچکتان را صدا کنم

اصلا امید هست که با دستهایتان
این دستهای غمزده را آشنا کنم

ساکت نشسته اید مرا سرزنش
ساکت نشسته اید لب گریه وا کنم

الله و اکبر از جبروت سکوتتان
طغیان کنید تا به شما اقتداء کنم

فرصت دهید تا پس آن روزهای تلخ
دنیا خوب تازه تری دست و پا کنم

غمهای من اگر چه بزرگند ، لحظه ای
فرصت دهید تا همه را برملا کنم

از دور دست دارمتان وز رو به رو
اصلا نمی شود که چنین ادعا کنم


نه جراتی که بشکنم این بغض کهنه را
نه تاب و طاقتی که شما را رها کنم ...

هی دلخوشم به این شبی لای خوابها
یک بار نام کوچکتان را صدا کنم


تقدیم به کسی که نمیخواد اسم کوچکش را صدا کنم !!

۶ مهر ۱۳۸۷

ني لبك


ني لبك آخر كجا افغان كني
يا كدامين خانه را ويران كني

بي حريف افتاده ام در گوشه اي
ني لبك كي ياد مشتاقان كني

ني لبك دردي به دل دارم بيا
سينه اي از غم كِسل دارم بيا

آتش ار خواهي به جانم بر زني
هيمه هايي مشتعل دارم بيا

ني لبك هرگز چو باران تر شدي؟
رانده چون من از در دلبر شدي؟

ني لبك آتش به جانم گشته غم
هرگز آيا زنده خاكستر شدي؟

ني لبك همدرد اين هجران تويي
محرم اسرار عشاقان تويي

ني لبك با من نگو كاري كنم
يا ز ناي و ناله خودداري كنم

مي پسندي بار ديگر تا كه من
خون دل از ديده ام جاري كنم

من گدايي ها ز باران كرده ام
خواهش از مرغان پران كرده ام

تا گلي پر پر شد اندر گوشه اي
اشك خود را وقف گلدان كرده ام

هر شبي با اشك وبا آهي دگر
ني لبك بيدار بودم تا سحر

با نسيم هر شب دويدم تا به دشت
تا مگر بويي رساند يا خبر

ليكن جايي اسمي از ياران نبود
پرسشي از بزم مي خواران نبود

جايي ار هم صحبت خاكي شدم
آشنا با نم نم باران نبود

ني لبك امشب كه هم پايم تويي
هم نفس با ناله ونايم تويي

داري آيا طاقت اين غصه را
شاهد يك لحظه غوغايم تويي

من نميخواهم كه سامانم دهي
يا بهاري در زمستانم دهي

سينه تنها خالي از غم كرده ام
ناله كن تا خرج چشمانم دهي

ني لبك در بند درمانم نباش
در خم چشمان گريانم مباش

قلب من خو كرده با زندان غم
در غم تاريك زندانم نباش

بي گمان درد دلم فهميده اي
كين چنين در زيرو بم لرزيده اي

از تو مي خواهم به سازي بر زني
آنچه را كز دشت چشمم ديده اي

باران ثابت
"سپاسگذارم از خانم باران كه اجازه دادند شعرشون رو در وبلاگم بزارم.
توضيح اينكه وبلاگ ' راز باران ' براي ايشون هستش "

۴ مهر ۱۳۸۷

چشم انتظار.....


ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی‌برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم‌انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
....
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر، گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله‌های چمن چشم بسته می‌گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست

آمد اما ...


آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را، مستی رويا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل، شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه ی سيما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گرچه روزی همنشين، جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود

بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جانِ من تنها نبود

جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

۳ مهر ۱۳۸۷

شبي به حلقه درگاه دوست دل بنديم


بيا به خانه آلاله ها سري بزنيم
ز داغ ، با دل خود حرف ديگري بزنيم

به يك بنفشه صميمانه تسليت گوييم
سري به مجلس سوگ كبوتري بزنيم

شبي به حلقه درگاه دوست دل بنديم
اگر چه وا نكند، دست كم دري بزنيم

تمام حجم قفس را شناختيم، بس است
بيا به تجربه در آسمان پري بزنيم

به اشك خويش بشوييم آسمان ها را
ز خون به روي زمين رنگ ديگري بزنيم

اگر چه نيت خوبي است زيستن اما
خوشا كه دست به تصميم بهتري بزنيم

۲ مهر ۱۳۸۷

عشق و عرفان مولوی


نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل


من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
....
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

۱ مهر ۱۳۸۷

نه نام كس به زبانم نه در دلم هوسي


نه نام كس به زبانم نه در دلم هوسي
به زنده بودنم اين بس كه مي كشم نفسي

جهان و شادي ي ِ او كام دوستان را باد
پر شكسته ي ما باد و گوشه ي قفسي

از آن به خنجر حسرت نمي درم دل خويش
كه يادگار بر او مانده نقش ِ عشق كسي

بهار عمر مراگر خزان رسد، كه در او
نرُست لاله ي عشقي، شكوفه ي هوسي

سكوت جان من از دشت شد فزون كه به دشت
دراي قافله يي بود و ناله ي جرسي

شكيب خويش نگه دار و دم مزن، سيمين!
كه رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسي


سيمين بهبهانی


هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم




هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
ولی بدون تو مهتاب را نمی‫خواهم

برای آمدنت گرچه راه کوتاه است
هنوز هم که هنوز است چشم در راهم

سلام... روز قشنگی است... دوستت دارم ...
چقدر عاشق این جمله‫های کوتاهم

هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گه‫گاهم

برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سخت‫ترین زخمهای جانکاهم

بدون تو همهء لحظه‫ها به این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم.






۳۰ شهریور ۱۳۸۷

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار



یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند
بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار

ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار





گرسنه‫ام
به اندازه همه آفريقا.
من آن گرگ عاشقم
گرفتار بوي پيراهن تو.

شبها همه شب
درين صحاري
به زوزه‫اي بلند
خواب شبانان را مي‫آشوبم

و روزها

ميشهاي معصوم در دلم
آب مي‫نوشند.
چشمان ميشي‫ات
به اندازه همه گرگهاي آفريقا
گرسنه‫ام كرده است

اي ماه!
اي يوسف سربراه!
در نيل چشمانت
غرقه خواهم شد ...


عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه گذاشتن سدي در برابر روديست که از چشمانت جاريست

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه پنهان کردن قلبي ست که به اسفناک ترين حالت شکسته شده

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه نداشتن شانه هاي محکمي ست که بتواني به آن تکيه کني و از غم زندگي برايش اشک بريزي

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي ست که مجبوري آخرش را با جدائي به سرانجام رساني

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه نداشتن يک همراه واقعيست که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد

عميق ترين درد در زندگي مردن نيست
بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي ست

عميق ترين درد....

ارزش يک خواهر را،از کسي بپرس که آن را ندارد.
ارزش چهار سال را،از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.
ارزش يک سال را،از دانش آموزي بپرس که در امتحان نهائي مردود شده است.
ارزش يک ماه را،از مادري بپرس که کودک نارس به دنيا آورده است.
ارزش يک هفته را،از ويراستار يک مجله هفتگي بپرس.
ارزش يک ساعت را،عاشقاني بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
ارزش يک دقيقه را،از کسي بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.
ارزش يک ثانيه را،از کسي بپرس که از حادثه اي جان سالم به در برده است.
ارزش يک ميلي ثانيه را،از کسي بپرس که در مسابقات المپيک،مدال نقره برده است.
زمان براي هيچکس صبر نمي کند.
قدر هر لحظه خود را بدانيد.
قدر آن را بيشتر خواهيد دانست، اگر بتوانيد آن را با ديگران نيز تقسيم کنيد.


مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود.كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست.من سه گاو نر را آزاد مي كنم. اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول كرد.
در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد . باور كردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله كه كوچكتر بود باز شد.گاوي كوچكتر از قبلي كه با سرعت حركت كرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش كنم چون گاو بعدي كوچكتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.
سومين در طويله هم باز شد و همانطور كه فكر ميكرد ضعيفترين و كوچكترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!
اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممكن است كه ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود.
سعي كن كه هميشه اولين شانس را دريابي.


جان بلا نکارد از روي نيکمت برخاست .لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت، دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل. با اندکي جست و جو و صرف وقت، او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. جان براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد .روز بعد جان سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد. به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورك. هاليس نوشته بود :تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت. بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد: زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم، کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم. لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟ بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود. اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق و تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مي کرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .من جان بلا نکارد هستم وشما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد. از ملاقات با شما بسيار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟

چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که اين فقط يک امتحان است!

طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد!

۲۸ شهریور ۱۳۸۷


من همان عاشق ديرينم ......
و عصر هاي ديدار همانگونه دلپذير و خاكسترين
اگر هواي دوباره آمدنت هست
دامن بلند بپوش و سندل به پاي كن
كه در گذرگه متروك
تمشك هاي وحشي گسترانيده اند ...
از بانگ سگ ها آشفته مشو
ديريست كه بوي تو را مي جويند
اين وفاداران
حضور دوست را بر من مژده مي دهند ...





اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده**
توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره :

وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم
وقتي مي ترسم، سياهم
وقتي مريض ميشم، سياهم
وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، ای آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي
وقتي بزرگ ميشي، سفيدي
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي
وقتي سردت ميشه، آبي اي
وقتي مي ترسي، زردي
وقتي مريض ميشي، سبزي
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟.........


This poem was nominated poem of 2005
Written by an African kid, amazing thought

When I born, I Black, When I grow up, I Black
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black
When I sick, I Black, And when I die, I still black
And you White fellow
When you born, you pink, When you grow up, you White
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue
When you scared, you yellow, When you sick, you Green
And when you die, you Gray
And you call me colored








۲۷ شهریور ۱۳۸۷


قرن ما شاعر اگر داشت،
هوا بهتر بودخار هم كمتر نبود از گل، بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت،
كه كبوتر با كبوتر، باز با بازنبود، شعار پرواز
واي بر ما كه تصور كرديم عشق را بايد كشت
در چنين قرني كه دانش حاكم است
عشق را از صحنه دور انداختن
ديوانگي است

درماندگي است
شرمندگي است
قرن، قرن آتش نيست
قرن يك هواي تازه است
فكرها را شستشويي لازم است
گم شديم گر در ميان خويشتن
جستجويي لازم است
نازنين ها،

از سياهي تا سفيدي را سفر بايد كنيم








دل گفت شيدا گشته‌ام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جداست راه او

دل گفت دالان مي‌زنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او

دل گفت من آهنگرم در كوره‌ام آبش كنم
گفتم كه زنجيرت كنم گر قصدسازي سوي او

دل گفت اوزانت كنم گر چشم را وامم دهي
گفتم كه چشم زودتر، بنشت در اشعار او

دل گفت دستانت بده، تا بركشم بر گونه‌اش
گفتم كه دستم نيز هم گمگشته در چشمان او

دل گفت پاهايت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم كزان تو پيشتر پايم برفت در راه او

دل گفت پس گوشت بده، تا نغمه‌اش را بشنوي
گفتم كه نيست اندرش جز نغمه‌اي از ناي او

دل گفت لعلي داردش، لب را بده كامت دهم
گفتم كه لب‌هايم شده، وقف ثناي نام او

دل گفت اي سودازده پر مي‌كشم از سينه‌ات
گفتم خدا را پس مرو، منشين به روي بام او

خنديد دل گفتا به من، كاي مفلسِ بي‌قلب و تن
خود زودتر رفتي ز من، من هم روم دنبال او

گفتم كه آي مي‌روي،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان كه نيستت، جز داغي از هجران او


۲۶ شهریور ۱۳۸۷


به تو مي انديشم.
اي سرپا همه خوبي!
تک و تنها به تو مي انديشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.
تو بدان اين را، تنها تو بدان.
تو بيا؛ تو بمان با من، تنها تو بمان.
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.
من فداي تو،
به جاي همه گلها تو بخند.
اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛
ريسماني کن از آن موي دراز؛
تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
در دل ساغر هستي تو بجوش.
من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.


همه مي پرسند:
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها،
من به اين جمله نمي انديشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد،
نفس پاک شقايق را در سينه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاينده هستي را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را مي شنوم؛ مي بينم.
من به اين جمله نمي انديشم.
به تو مي انديشم.




۲۵ شهریور ۱۳۸۷


طعنه بر خاری من
ای گل بیچاره مزن
من به پای تو نشستم
که چنین خار شدم


میخوام که دل بدریا بزنم
یه سینه حرفو یکجا بزنم
چرا کسی نمیگه به من

عشقو امیدم بکجا رفته
شبا که یکه تنها بمونم
با غصه ها تو دنیا بمونم
به کی آخه میتونه بگه
اینکه پشیمونه چرا رفته

دو سه شبه که چشمام بدره ه ه ه

فردا دوباره پائیز میشه
بازدلم زه غصه لبریز میشه
باز ای آسمون بهش بگو
پشیمون میشی
به سوز عاشقی قسم که دلخون میشی

۲۴ شهریور ۱۳۸۷


آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد




۲۳ شهریور ۱۳۸۷

عشق یعنی بیستون کندن به دست


عشق یعنی انتظاروانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود

۲۲ شهریور ۱۳۸۷

تقدیم به وطن پرستان


چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد




۲۱ شهریور ۱۳۸۷

از تو ... سرودم هزار بار


حق با من است، آینه نوبت به من نداد
در نقد چشم های تو جرأت به من نداد


می خواستم که دل بسپارم به آفتاب
بارانی نگاه ِ تو فرصت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
چیزی بجز حسادت و حسرت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
خورشید بود و هیچ حرارت به من نداد

تا آمدم که با تو کمی درد دل کنم
بغض آمد و اجازه صحبت به من نداد

من از تو، از تو، از تو ... سرودم هزار بار
از تو ... کسی که هیچ محبت به من نداد

حالا به یک سفر، سفر دور می روم!
این شهر شوم جز غم غربت به من نداد




۲۰ شهریور ۱۳۸۷

فروغ فرخزاد


مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش

مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي

اي رهروان خسته چه مي جوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش

بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد

اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده مي خندي

آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي

مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز ...

فروغ فرخزاد




۱۹ شهریور ۱۳۸۷

رفتار من عادی است!


رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنهاحس می کنم گاهی کمی گیجم!
حس می کنم
از روزهای پیش
قدری بیشتراین روزها را دوست می دارم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداْ بیشتر هستم!

حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
دیشب پس از بیست و هشت سال فهمیدم
که بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم!

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم!
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند

اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم

رفتار من عادی است!



۱۸ شهریور ۱۳۸۷

بی تو حتی مهربانی ،حالتی از کینه دارد


صبح بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی ،حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند: تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد




نام و ننگ ما همه بر باد داد


عشق، شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد

فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد

جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد

نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد

چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد

عراقی






نویسنده وبلاگ