۴ مهر ۱۳۸۷

آمد اما ...


آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را، مستی رويا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل، شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه ی سيما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گرچه روزی همنشين، جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود

بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جانِ من تنها نبود

جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

نویسنده وبلاگ