۵ آذر ۱۳۸۷

گر که ایرانم نباشد ...


با تو گویم میــهنم
این بار هم گل می کنم
آسمانت را پل پرواز سنبل می کنم
در سر پیری جوان می گردمی همچون بهار
کوچه باغت را پر از آواز بلبل می کنم

جاودانه میهنم
این بار هم میسازمت
چون درفش کاویان هر جای می افرازمت
همچو رستم می کنم دیو پلیدی را ز جای
چون فریدون شوکت دیرینه می پردازمت

با تو مام میهنم
دیرینه پیمان میکنم
گر که ایرانم نباشد ، ترک این جان میکنم
همچو آرش ، بر پَر البرز جان بر کف به پای
کوهساران را پر از آواز ایران میکنم

با تو گویم میــهنم......

می توان ، از میان فاصله ها را برداشت......


چه شبی بود و چه فرخنده شبی.
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من این قصه ی شاد ، از لبان تو شنید:
زندگی رویا نیست. زندگی زیباییست.
می توان، بر درخت تهی از بار، زدن پیوندی.
می توان در دل این مزرعه ی خشک، بذری ریخت.
می توان ، از میان فاصله ها را برداشت......
آری بانو می توان ....
با تشکر از پروین از آلمان و تقدیم به خودش

۴ آذر ۱۳۸۷

اي عشق همه بهانه از توست


اي عشق همه بهانه از توست
من خامش‌ام اين ترانه از توست


آن بانگِ بلندِ صبح‌گاهي
وين زمزمه‌ي شبانه از توست


من اندهِ خويش را ندانم
اين گريه‌ي بي بهانه از توست


اي آتشِ جانِ پاک‌بازان
در خرمن من زبانه از توست


افسون شده‌ي تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست


کشتيِّ مرا چه بيم دريا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست


گر باده دهي وگرنه، غم نيست
مست از تو، شراب‌خانه از توست


مي را چه اثر به پيش چشم‌ات؟
کاين مستي شادمانه از توست

من مي‌گذرم خموش و گم‌نام
آوازه‌ي جاودانه از توست


چون سايه مرا به خاک برگير
کاين‌جا سر و آستانه از توست

۳ آذر ۱۳۸۷

خوشا پريدن با اين شكسته‌بالي‌ها!‌


دلم خوش است به گل‌هاي باغ قالي‌ها
كه چشم باران دارم زخشكسالي‌ها

به باد حادثه بالم اگر شكست، چه باك!
خوشا پريدن با اين شكسته‌بالي‌ها!‌

چه غربتي است، عزيزان من كجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجاي خالي‌ها

زلال بود و روان رود روبه دريايم
همين كه ماندم مرداب شد زلالي‌ها

خيال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
كه دل زديم به درياي بي‌خيالي‌ها

۱ آذر ۱۳۸۷

مقصود تویی, کعبه و بتخانه بهانه


تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه

خواهد به سرآید غم هجــران تــو يـا نــه
اي تيـر غمـــت را دل عشــاق نشانــه
جمعي به تو مشغول تو غايب زميانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد

عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دیــد
يعني همه جا عكس رخ يار توان ديد
ديوانه نیم من كه روم خانه به خانه

هر در كه زنم,صاحب آن خانه تويي,تو
هرجا كه روم, پرتو كاشانه,تويي, تو

در ميكده و ديـر كه جانانــه تــوي,تــو
مقصودمن از كعبه و بتخانه تويي, تو
مقصود تویی, کعبه و بتخانه بهانه

۳۰ آبان ۱۳۸۷

روزي تو هم آغوش گلي بودي


به رهي ديدم برگ خزان **
پژمرده ز بيداد زمان
كز شاخه جدا بود
چو زگلشن روكرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پيك بلا بود

اي برگ ستمديده ي پاييزي
آخر تو ز گلشن ز چه بگريزي
روزي تو هم آغوش گلي بودي
دلداده و مدهوش گلي بودي
اي عاشق شيدا دلداده ي رسوا
گويمت چرا فسرده ام
در گل نه صفايي باشد نه وفايي
جز ستم ز دل نبرده ام
آه بار غمت در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم
تا شود نوگل گلشن و ديده شود
رفت آن گل من از دست
با خار و خسي پيوست
من ماندمو صد خار ستم
اين پيكر بي جان...........


سر ما خاک ره پیرمغان خواهد بود


تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیرمغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

برو ای زاهد خودبین که زچشم من و تو

راز این پرده نهان بود و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا گر خون که از دیده روان خواهد شد

چشمم آن دم که زشوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

۲۸ آبان ۱۳۸۷

شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من


ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو
خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو

گرفته هر کس ز لب لعل تو کام دل خود
نشد روا کام من ز تو وای وای بر دل من

به مجلس بیگانگان نوشی باده ی ناب
به هر کجا میروی با هر کس مست و خراب

خبر نداری ز حال خود با مردم که چه سان
کند بسی زار و ستم وای وای بر دل من

کسی چو من قدر تو را کی داند صنما
به راه عشق تو دهم جان و دل به فدا

بیا بنه رسم ستم یک سو دلبر من
شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من

سینه تنگ من و بار غم او، هیهات....


سینه تنگ من و بار غم او، هیهات....
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم

۲۷ آبان ۱۳۸۷

غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟


آه، به یک ‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت

بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت

دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟

دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت

خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت

دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت

هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت

هیچ کسی در جهان یار" خبات" نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت

۲۶ آبان ۱۳۸۷

گیاه وحشی کوهم،...

گیاه وحشی کوهم، نه لاله ی گلدان
مرا به بزم خوشی های خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ، خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر ...
زادگاه من کوه است ...
ز زیر سنگی ، یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی ، یک روز می شوم مدفون
سرشت سنگی من ، آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیارم ، دلم نمی خندد
ز من طراوات و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا به گریه میار ...

شاهکاری از ترانه ...


ديگه باورم شده که رفتي....
ديگه باورم شده که نيستي....
ديگه باورم شده که تو رو ندارم....


یکی از عاشقانه ترین ترانه هایی که در عمرم شنیدم
که شعرش رو براتون نوشتم .
واقعا بی نظیره .... با صدای حسام یاریار

۲۴ آبان ۱۳۸۷

بگذارید بگریم....


بگذارید بگریم
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سرو سامانی خویش
غم بی هم نفسی کشت مرا در این شب
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش

گفتم ای دل که چون من خانه خرابی بینی
گفت ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
زنده اند باز پس از این، همه ناکامی‌ها
به خدا کس نشناسد به گران جانی خویش

ماه پای تو سر صدق نهادی و زدی
گاه رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
اندرین بحر بلا ساحل امیدی نیست
تا بدان سو کشم کشتی طوفانی خویش

بگذارید بگریم....
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سرو سامانی خویش

۱۵ آبان ۱۳۸۷


در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب
بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی واله‌ی روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است

نویسنده وبلاگ