۳۰ مهر ۱۳۸۷

حال خونین دلان که گوید باز..


حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز

شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز

جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز

هر که چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز

نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز

گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد به سر بپوید باز

این راه را تا آخر می روم ...


باید تا آخرش بروم
بگذار بنشینم و
نفس تازه کنم
نترس
تصمیم من عوض نمی شود
به سنگی بدل نمی شوم
که کنار راه افتاده باشد
نترس
هر طور شده این راه را تا آخر می روم ...

۲۷ مهر ۱۳۸۷

گفته بودي كه.....


گفته بودي كه چرا مست تماشاي مني
آنقدر مست كه يكدم مژه بر هم نزني

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني


تقدیم به کوروش و همسرش که شبی خوش باهاشون سپری کردم ....



۲۴ مهر ۱۳۸۷

آفتاب می شود.......


نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهء سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد

نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
زعاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای توصدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن....
تو میدمی و آفتاب می شود....

۲۲ مهر ۱۳۸۷

دکتر اسماعیل خویی


چنین که بی طاقت می شوم
در دقیقه های پریشانی آوری
که می پایم تا تو بیایی،
بیقرار نمی مانم

برای بازدمِ خویش نیز
پس از دم زدن.
و آنچنان
نیازمندم به دیدنت ای دوست!
که در نگاهِ تو وقتی می کنم نگاه،
آه،
دریغم آید
حتّا
از مژه بر هم زدن.


*من این« ترانه » را در ناآگاهی ی مطلق از شعری سرودم که زنده یاد فریدون مشیری
در همین مایه و معنا سروده است . این را نیز نمی دانم، هنوز، که از این دو شعر، کدام یک
پیش ازآن دیگری به روی کاغذ آمده است .
به جانِ دوست، راست می گویم.
می خواهید باور کنید، می خواهید صد سالِ سیاه باور نکنید!

دل نوشته دکتر اسماعیل خویی

۲۱ مهر ۱۳۸۷

حوصله ...


خلاصه اش این است
که من یکی،
به کلّی،
حوصله ام سر رفته است؛
و پرسشم این نیست
که: هِی، کجایی؟!


این را دلم فقط میخواهد زودتر بداند
کامشب می آیی،
یا که نمی آیی؟!

بگو چکار کنم؟!.......



می بینمت، دلم تنگ است؛
نمی بینمت، دلم تنگ است.
نه می توانم نبوده گیرم بودنِ تو را،
نه می توانم از بودنِ خودم فرارکنم:
بگو چکار کنم؟!

۱۸ مهر ۱۳۸۷

وطنم وطنم وطنم وطنم..


نام جاوید ای وطن
صبح امید ای وطن
چهره کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
چهره کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که هم آواز تو منم
همه ی جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم
بشنو سوز سخنم
که نواگر این چمنم
همه ی جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان

این سرود زیبا را با صدای سالار عقیلی بشنوید :

به امید دمی با دوست وآن دم هم نمی‌بینم....


دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرّما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وآن دم هم نمی‌بینم

۱۷ مهر ۱۳۸۷

دست كوتاه من از دست تو منها خورده


بين اين مردمِ سـردرگمِ سرماخورده
دلم از گرمی رفتار خودم جا خورده

هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه،
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده

مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده

و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده

كوچه ها را همه گشتم پيِ تو نامعلوم !
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!

بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده

هیچ یادت هست...


باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست ....

حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را باور کن....


استاد فریدون مشیری

۱۶ مهر ۱۳۸۷

به احترام تو....


جنازه اي شده ام روي دست ها مانده
نمي پذيردم انگار خاكِ وا مانده

حرير نيلي يكدست آسمان در قاب،
پرِ پرندگي ام آي زير پا مانده

بريده از همه چيز و كشيده از همه كس
مهم نبود از اول كه مرده يا مانده ...

جنازه اي شده ام راه مي روم گاهي
ميان خاطره هايي كه از تو جا مانده

وطن كه كوچهء بن بست نامرادي هاست
و خانه اي كه در آن يك جهان عزا مانده

درست اگر كه بگويم خرابه اي متروك
كه توي آن نه غريبه نه آشنا مانده

به احترام تو شايد ادامه دارد اين –
جنازه اين تهيِ لنگ در هوا مانده

و زير تودهء سنگين بغض خم شده ايم
دوباره عشق، تكاني به شانه هامان ده!

۱۴ مهر ۱۳۸۷

اين کار را نه‌مرد که نامرد مي‌کند..


وقتي سرم براي خطر درد مي‌کند
حتا غزل مرا زخودش طرد مي‌کند
من نيز آتش دلم اي مهربان من
دم‌سردي تو گاه مرا سرد مي‌کند
گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو !
اين کار را نه‌مرد که نامرد مي‌کند
باورکن اي ستاره‌ي من رفتنت مرا
در کوچه‌هاي خاطره شب‌گرد مي‌کند
تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد مي‌کند

۱۳ مهر ۱۳۸۷

به عشق مرده رضایت دادم....


تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت
تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم ...

بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند...



بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت

تو آسمان آبی و روشنی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب

بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب


شعر زیبای فریدون مشیری
صدای گرم همایون شجریان

خلوت مرا........


اصلا به دیدنم نیا
دوستت دارم را توی گل های سرخ نگذار
برایم نیار
اصلا به من
به ویلای خنده داری در جنوب
فکر نکن
سردرد نگیر
عصبی نشو
اصلا زنگ در
تلفن
خواب
خیال
خلوت مرا
نزن
این قدر نمک روی زخم من نپاش ...

با این همه
روزی اگر کنار بیراهه ای عجیب حتی
پیدایم کردی
چیزی نگو
تعجب نکن
حتما به دنبال تو آمده بودم ...

نویسنده وبلاگ