۲۷ مهر ۱۳۸۹

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم


سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگـویـم زكم و بیـش
چون آینه خو كرده به حیرانی خویشم
لـب بـاز نكـردم به خروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم
یك چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم
از شوق شكرخند لبـش جان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گران جانـی خویشم
بشكسته ‌تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند ای جان ، بستۀ دنیا نیـم اما
دلـبـسـتـۀ یــاران کردستانی خویشم

۹ مهر ۱۳۸۹

تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا ...
بیا که صاف شود آن هوای بارانی

نویسنده وبلاگ