حق با من است، آینه نوبت به من نداد
در نقد چشم های تو جرأت به من نداد
می خواستم که دل بسپارم به آفتاب
بارانی نگاه ِ تو فرصت به من نداد
تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
چیزی بجز حسادت و حسرت به من نداد
تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
خورشید بود و هیچ حرارت به من نداد
تا آمدم که با تو کمی درد دل کنم
بغض آمد و اجازه صحبت به من نداد
من از تو، از تو، از تو ... سرودم هزار بار
از تو ... کسی که هیچ محبت به من نداد
حالا به یک سفر، سفر دور می روم!
این شهر شوم جز غم غربت به من نداد