از پریشانی چو زلف بید مجنون گشته ام
او کجا داند دلیل قامت خم گشته را
روز و شب خون می چکد از دیده ی گریان من
سوته دل داند زبان عاشق سر گشته را
ای صبا نشنید یارم ناله های خسته ام
من چسان خوانم دگر این نامه ی بر گشته را
ای رفیقان رخصتی تا لحظه ای با چشم تر
باز گویم با شما اسرار این گم گشته را