دل مست و دیده مست و تن بی قرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست ؟
تلخست کام ما ز ستیز تو ، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار ، مست
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو ، ای روزگار ، مست
ای باد صبح ، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست
سر در سرش کنم به وفا ، گر به خلوتی
در چنگم افتد سر زلف نگار ، مست
لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار ، مست
یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار ، مست
میخانه هست ، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست ؟
ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
اکنون که می شویم به روزی سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت ، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید به کار مست
ای اوحدی ، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کوی لاله رخان در میارمست
....
اوحدی