۱۱ مرداد ۱۳۸۷

فرعون خويش باش و خدايي كن


سلطان خوابهاي پريشانم
مي‌خواهم از تو روی بگردانم

من دل به سادگي كسي دادم
از تاج وتخت نقره گريزانم

بانوي خانه هاي گلي بودم
در چارسوي قصر نچرخانم

پيراهن حرير، تنم را كشت
حس مي‌كنم عروسك عريانم

نزديك سفره‌ات چه نشينم تلخ؟!
يخ بست بين شير و عسل نانم

ديدي كه حال و روز دلم خوش نيست
تصويري از پرنده و بارانم

خون من است در همه سو جاري
هر شام روي شيشه نرقصانم

*
فرعون خويش باش و خدايي كن
من تا قيامت آسيه مي مانم
با تشکراز ن.ی

نویسنده وبلاگ