۱۰ شهریور ۱۳۸۷

مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو


با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو

در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو

تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو

احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو

آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو

اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو

هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو

اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو

نویسنده وبلاگ