۱۱ بهمن ۱۳۸۸

مست



امشب مي خوام مست بشم عاشق يک دست بشم
بدون تو نيست بودم امشب مي خوام هست بشم
يه جون نا قابلي هست بذارفداي تو بشه
بيفته زير قدمات تاخاک پاي تو بشه

کهنه شراب کهنه شراب امشب بال و پرم بده
حرف نگفته خيليه جرات بيشترم بده
امشب مي خوام حرف بزنم خنده کنم گريه کنم
لطفي کن اي ساقي و مي چندين برابرم بده

امشب پروبال دارم شور دارم حال دارم
امشب تو اين سينه دلي خوشا براحوال دارم
امشب پروبال دارم شور دارم حال دارم
امشب تو اين سينه دلي خوشا براحوال دارم

امشب مي خوام مست بشم عاشق يک دست بشم
بدون تو نيست بودم امشب مي خوام هست بشم
يه جون نا قابلي هست بذارفداي تو بشه
بيفته زير قدمات تاخاک پاي تو بشه.
....
به سلامتی مستان عالم
تقدیم به همه مستان

۱۰ بهمن ۱۳۸۸

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار




یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

۷ بهمن ۱۳۸۸

سعدی!طریق عشق رها مکن


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در آیم،به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چون من بخروشم

مرا مگوی که : سعدی!طریق عشق رها مکن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم،به قدر وسع بکوشم
..
سعدی

شبانه ...


میان خورشیدهای ِ همیشه
زیبائی ی ِ ائ
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم ِ همه ستارگان
بی نیازم میکند .

نگاه ات
شکست ِ ستم گر ست -
نگاهی که عریانی ی ِ روح مرا
از مِهر
جامه ئی کرد

بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خیمرمایه ی مهر است !

تا ساغر من پر از شراب است


تا هست نشاني از نشانم
خاك قدم سبوكشانم
...
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم

تا در كفم آستين ساقيست
فرش است فلك بر آستانم

در مرهم زخم خود چه كوشم
كاين تير گرشت از استخوانم

دردا كه به وادي محبت
دنبال‌ترين كاروانم

گفتي منشين به راه تيرم
تا تير تو مي‌زني، نشانم

پيوسته ببوسم ابروانت
گر تير زني بدين كمانم

بالاي تو تا نصيب من شد
ايمن ز بلاي ناگهانم

گفتم كه بنالم از جفايت
زد مهر تو مهر بر دهانم

بالم مشكن كه شاه بازم
خونم مفشان كه نغمه‌خوانم

مرغ كهنم در اين چمن ليك
بر شاخ تو تازه آشيانم

ديدم ز محبتش فروغي
چيزي كه نبود در گمانم

۴ بهمن ۱۳۸۸

سالم از سی رفت .....

سالم از سی رفت و،غلتک سان دوم
از سراشیبی کنون سوی عدم.

پیش رو می بینم اش مرموز و تار
بازوان اش باز و جانش بی قرار.

جان ز شوق وصل من می لرزدش،
آب ام و ،او می گدازد از عطش.

جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فرو گیرد مرا،هم ز آسمان.

آنک آنک با تن پر درد خویش
چون زنی در اشتیاق مرد خویش.

لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گور سرگردان من؟

من که ام جز باد و،خاری پیش رو؟
من که ام جز خار و،باد از پشت او؟

من که ام جز وحشت و جرات همه؟
من که ام جز خامشی و همهمه؟

من که ام جز زشت و زیبا،خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هایی در ابد؟

من که ام جز راه و جز پا توامان؟
من که ام جز آب و آتش،جسم و جان؟

من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زنده گانی،جز عدم؟

من که ام جز پایداری جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک ریز؟

ای دریغ از پای بی پاپوش من!
درد و بسیار و لب خاموش من!

شب سیاه و سرد و ،ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و ،تنها ره گذر.

گل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟

بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران...

ای دریغ از آن صفای کودن ام
چشم دد فانوس چوپان دیدنم!

با تن فرسوده پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.

گفتم این نامردمان سفله زاد
لا جرم تنها نخواهندم نهاد،

لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم به راه انداختند...

ای دریغ آن خفت از خود بردن ام،
پیش جان،از خجلت تن مردن ام!

من سلام بی جوابی بوده ام
طرح وهم اندود خوابی بوده ام.

زاده ی پایان روزم زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.

چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راه ام همه در شب گذشت.

هوای تازه ی *احمد شاملو*

غزلی در نتوانستن

شاملو و آیدا
....
از دست های گرم تو
کودکانِ ِ تواءمان ِ آغوش ِ خویش
سخن ها می توانم گفت
غم ِ نان اگر گذارد.

نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح ِ مادر، ای خورشید !
از مهربانی ی ِ بی دریغ ِ جان ات
که سراپرده در این باغ ِ خزان رسید
نقش ها می توانم زد
غم ِ نان اگر بگذارد .


چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ئی در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم ِ نان اگر گذارد .
... احمد شاملو

۲۹ دی ۱۳۸۸

عمرش بيفزايد خداي من براي من


لبش را هر چه بوسيدم، فزون‌تر شد هواي من
ندارد انتهايي خواهش بي منتهاي من

چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب كوثر
كه در مي‌خانه دايم صدر مجلس بود جاي من

خطاي بنده بايد تا عطاي خواجه بنمايد
نمايان شد عطاي او ز طومار خطاي من

شبي كز شور مستي گريهء مستانه سر كردم
سحر از در درآمد شاهد شيرين اداي من

سكندروار در ظلمت بسي لب تشنه گرديدم
كه جام باده شد سرچشمهء آب بقاي من

به صد تعجيل بستان از كفش پيمانهء مي را
كه در پيمان خود سست است يار بي‌وفاي من

به ميدان محبت خون بهايش از كه بستانم
كه پامال سواران شد دل بي‌دست و پاي من

دواي عاشق دلخسته را معشوق مي‌داند
كسي تا درد نشناسد نمي‌داند دواي من

خدا را زاهدا بر چين بساط خودنمايي را
كه خود رايي ندارد ره به بازار خداي من

ز خود بيگانه شو گر با تو خواهي آشنا گردد
كه من از خود شدم بيگانه تا شد آشناي من

رساند آخر به دست من سر زلف رسايش را
چه منت‌ها كه دارد بر سرم بخت رساي من

سزد گر تيغ ابرويش گشايد كشور دلها
كه هم شكل است با تيغ شه كشورگشاي من

ابوالفتح مظفر ناصرالدين شاه دين پرور
كه اعدايش به خون خفتند از تير دعاي من

فروغي مستي من كم نشد از دولت ساقي
كه بر عمرش بيفزايد خداي من براي من
....
فروغی بسطامی

۱۹ دی ۱۳۸۸

آنچه میان من و تو ست


نشود فاش كسی آنچه میان من و تو ست
تا اشـارات نظـر نـامه ‌رسـان مـن و تـوسـت

گـوش كن با لب خـاموش سـخن مـی‌گویم
پاسخم گو به نگاهی كه زبان من و توست

روزگاری شد و كس مرد ره عشق ندید
حـالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خـلوت راز دل ما كـس نرسـید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گـو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست

ایـن همـه قصـه فـردوس و تمـنـای بهـشـت
گفت و گوئی و خیالی ز جهان من و توست

نــقـش مــا گـو نــنــگـارنــد بـه دیباچــه عـقـل
هر كجا نامه عشق است نشان من و توست

« سایه » ز آتشـكده مـاست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن كه به جان من و توست
....
هوشنگ ابتهاج

حالت ده و حیرت ده ای مبدع هر حالت

چندی پیش با یکی از یاران موافق در گذرگاهی اتفاقِ دیدار افتاد. با لحنی خاص پرسید‌ ام: «سید! حال‌ات چطور است؟» و "حال" را چنان ادا کرد که حالیا حالی‌ام بخشید. پاسخ‌اش گفتم: « کار ام به کام است شُکر». باور نکرد ودانست که بر سبیل عادت چنین گفتم. نگاهی معنا دار کرد ام و پاسخ‌ام داد: «رنگِ رخساره خبر می‌دهد از سرّ درون» و گفتم‌اش: «ترسم که اشک در غم ما پرده‌ در شود». خواستم در ادامه کفر بگویم و با فروغ هم‌ناله شوم که:


« کاش هستی را به ما هرگز نمی‌دادی / یاچو دادی هستی ما هستی ما بود
می‌چشیدیم این شراب ارغوانی را / نیستی آن گه خمار مستی ما بود »



که دیدم حال‌ام اقتضای کفرگویی ندارد. سخن زود به سرانجام رسید و از هم گذشتیم. اما حالِ ادای حال‌اش حالتی بخشید ام که رفتنی نبود: لابلای آدم‌ها می‌رفتم و در درون‌ام تکرار می‌شد: سید حال‌ات چطور است؟ حالتِ حال، روزیِ آن روز ام بود. آیا کسی دعای‌ام کرده بود و یا شاید کسی با مولوی هم‌ناله شده بود: «حالت ده و حیرت ده ای مبدع هر حالت».

۱۶ دی ۱۳۸۸


نیستم خبر از هر ‌چه در دو عالم هست


نیمه شبی، در حالی که صدای لا إله الا الله صوفیان ِ مشغول ذکروسماع هنوز از صحن خانقاه به گوش‌ام می‌خورد، داشتم فایل‌های صوتی گذشته را در لپ‌تاپم مرتب می‌کردم که به فایل صوتی‌ای رسیدم که در آن غزلی از سعدی را دوست عزیزم مهدی دیسفانی، که آن غزل را سخت خوش می‌داشت، به تقاضای من و به رسم یادگار خوانده بود و ضبط‌ش کرده بودم، در حالی که صدای ساز جلیل شهناز در پس‌زمینه‌ی آن پخش می‌شد. دل‌ام پر کشید به شب‌های دل‌گویه‌ها و دل‌مویه‌هایمان در آن زیرزمین بزرگ که چطور ساعت‌ها از احوال دل سخن می‌گفتیم و با تیغ کلام، کیک ته‌گرفته‌ی تنهایی‌هایمان را قسمت می‌کردیم و از پیله‌ی خود، خواسته و دانسته، ساعتی در می‌آمدیم و دیگری را با طیب خاطر به درون خود راه می‌دادیم و سفره‌ی دل می‌گشودیم و از طعام تلخ و شیرین آن، لقمه بر می‌گرفتیم. تقدیم به او، که نمی‌دانم احوال‌اش چگونه است حالا، به حرمت دل‌‌گویه‌هایی که با هم داشتیم:


چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر ‌چه در دو عالم هست

دگر به روی کس‌ام دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در ِ سرای نشاید بر آشنایان بست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

در ِ قفس طلبد هر کجا گرفتاری است
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جَست

خموشانه بگردید


نشسته‌ام ساز جادویی لطفی و صدای سحرآمیزش را گوش می‌دهم. بارها نوشته‌ام که ساز و صدای این پیر ریش‌انبوه برای من چیزی از جنس شور زیستن است،

چیزی از جنس، به قول اقبال لاهوری، "آن غم دیگر" است "که غم‌ها را برد" یا به قول حافظ از آن شراب‌هایی است که تا هلال "نقش غم" ز دور رؤیت می‌شود می‌بایدش خواست.


حالا خواند:

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی‌هیچ‌دردان
....
و حالا دوباره اوج گرفت:

بگردید، بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غریبی است غریبانه بگردید
....
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه‌ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
...
یکی مرغ غریب است که باغ دل من بُرد
به دامش نتوان یافت پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوش بود
همین‌جاست همین‌جاست همه خانه بگردید
...

به غوغاش مخوانید خموشانه بگردید

۱۵ دی ۱۳۸۸

دوباره




دفتر نقاشی ات را می بندم
می میرم
مدادهایت را بردار
و مرا دوباره به دنیا بیاور ...




باور نمى كنم كه منم


شب‎و‎سكوت‎وسه‎تارىكه لال مانده،منم
بيا كمى بنوازم ، بيا كمى بزنم!

؛
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجهءگرمى
اسير غربت بى انتهاى خويشتنم

و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مى‏شكنم

دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم

ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم

چنان زلال تورا تشنه‏ام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم

غزل غزل همه ام را وداع مى كنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم

سكوت مى وزد و دركنار تنهاييم
نشسته‏ام به تماشاى شعله ور شدنم

مجال پرزدنم نيست، بعد ازاين شايد
به آسمان برسد امتداد سوختنم
....
تقدیم به دوست دیرینم ، کوروش عزیزم

نویسنده وبلاگ