۲۹ دی ۱۳۸۸

عمرش بيفزايد خداي من براي من


لبش را هر چه بوسيدم، فزون‌تر شد هواي من
ندارد انتهايي خواهش بي منتهاي من

چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب كوثر
كه در مي‌خانه دايم صدر مجلس بود جاي من

خطاي بنده بايد تا عطاي خواجه بنمايد
نمايان شد عطاي او ز طومار خطاي من

شبي كز شور مستي گريهء مستانه سر كردم
سحر از در درآمد شاهد شيرين اداي من

سكندروار در ظلمت بسي لب تشنه گرديدم
كه جام باده شد سرچشمهء آب بقاي من

به صد تعجيل بستان از كفش پيمانهء مي را
كه در پيمان خود سست است يار بي‌وفاي من

به ميدان محبت خون بهايش از كه بستانم
كه پامال سواران شد دل بي‌دست و پاي من

دواي عاشق دلخسته را معشوق مي‌داند
كسي تا درد نشناسد نمي‌داند دواي من

خدا را زاهدا بر چين بساط خودنمايي را
كه خود رايي ندارد ره به بازار خداي من

ز خود بيگانه شو گر با تو خواهي آشنا گردد
كه من از خود شدم بيگانه تا شد آشناي من

رساند آخر به دست من سر زلف رسايش را
چه منت‌ها كه دارد بر سرم بخت رساي من

سزد گر تيغ ابرويش گشايد كشور دلها
كه هم شكل است با تيغ شه كشورگشاي من

ابوالفتح مظفر ناصرالدين شاه دين پرور
كه اعدايش به خون خفتند از تير دعاي من

فروغي مستي من كم نشد از دولت ساقي
كه بر عمرش بيفزايد خداي من براي من
....
فروغی بسطامی

نویسنده وبلاگ