سالم از سی رفت و،غلتک سان دوم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیش رو می بینم اش مرموز و تار
بازوان اش باز و جانش بی قرار.
جان ز شوق وصل من می لرزدش،
آب ام و ،او می گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فرو گیرد مرا،هم ز آسمان.
آنک آنک با تن پر درد خویش
چون زنی در اشتیاق مرد خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گور سرگردان من؟
من که ام جز باد و،خاری پیش رو؟
من که ام جز خار و،باد از پشت او؟
من که ام جز وحشت و جرات همه؟
من که ام جز خامشی و همهمه؟
من که ام جز زشت و زیبا،خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هایی در ابد؟
من که ام جز راه و جز پا توامان؟
من که ام جز آب و آتش،جسم و جان؟
من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زنده گانی،جز عدم؟
من که ام جز پایداری جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک ریز؟
ای دریغ از پای بی پاپوش من!
درد و بسیار و لب خاموش من!
شب سیاه و سرد و ،ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و ،تنها ره گذر.
گل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟
بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودن ام
چشم دد فانوس چوپان دیدنم!
با تن فرسوده پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.
گفتم این نامردمان سفله زاد
لا جرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفت از خود بردن ام،
پیش جان،از خجلت تن مردن ام!
من سلام بی جوابی بوده ام
طرح وهم اندود خوابی بوده ام.
زاده ی پایان روزم زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.
چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راه ام همه در شب گذشت.
هوای تازه ی *احمد شاملو*
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیش رو می بینم اش مرموز و تار
بازوان اش باز و جانش بی قرار.
جان ز شوق وصل من می لرزدش،
آب ام و ،او می گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فرو گیرد مرا،هم ز آسمان.
آنک آنک با تن پر درد خویش
چون زنی در اشتیاق مرد خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گور سرگردان من؟
من که ام جز باد و،خاری پیش رو؟
من که ام جز خار و،باد از پشت او؟
من که ام جز وحشت و جرات همه؟
من که ام جز خامشی و همهمه؟
من که ام جز زشت و زیبا،خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هایی در ابد؟
من که ام جز راه و جز پا توامان؟
من که ام جز آب و آتش،جسم و جان؟
من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زنده گانی،جز عدم؟
من که ام جز پایداری جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک ریز؟
ای دریغ از پای بی پاپوش من!
درد و بسیار و لب خاموش من!
شب سیاه و سرد و ،ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و ،تنها ره گذر.
گل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟
بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودن ام
چشم دد فانوس چوپان دیدنم!
با تن فرسوده پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.
گفتم این نامردمان سفله زاد
لا جرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفت از خود بردن ام،
پیش جان،از خجلت تن مردن ام!
من سلام بی جوابی بوده ام
طرح وهم اندود خوابی بوده ام.
زاده ی پایان روزم زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.
چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راه ام همه در شب گذشت.
هوای تازه ی *احمد شاملو*