نیمه شبی، در حالی که صدای لا إله الا الله صوفیان ِ مشغول ذکروسماع هنوز از صحن خانقاه به گوشام میخورد، داشتم فایلهای صوتی گذشته را در لپتاپم مرتب میکردم که به فایل صوتیای رسیدم که در آن غزلی از سعدی را دوست عزیزم مهدی دیسفانی، که آن غزل را سخت خوش میداشت، به تقاضای من و به رسم یادگار خوانده بود و ضبطش کرده بودم، در حالی که صدای ساز جلیل شهناز در پسزمینهی آن پخش میشد. دلام پر کشید به شبهای دلگویهها و دلمویههایمان در آن زیرزمین بزرگ که چطور ساعتها از احوال دل سخن میگفتیم و با تیغ کلام، کیک تهگرفتهی تنهاییهایمان را قسمت میکردیم و از پیلهی خود، خواسته و دانسته، ساعتی در میآمدیم و دیگری را با طیب خاطر به درون خود راه میدادیم و سفرهی دل میگشودیم و از طعام تلخ و شیرین آن، لقمه بر میگرفتیم. تقدیم به او، که نمیدانم احوالاش چگونه است حالا، به حرمت دلگویههایی که با هم داشتیم:
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسام دیده بر نمیباشد
دگر به روی کسام دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در ِ سرای نشاید بر آشنایان بست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
در ِ قفس طلبد هر کجا گرفتاری است
در ِ قفس طلبد هر کجا گرفتاری است
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جَست