۱۵ دی ۱۳۸۸

باور نمى كنم كه منم


شب‎و‎سكوت‎وسه‎تارىكه لال مانده،منم
بيا كمى بنوازم ، بيا كمى بزنم!

؛
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجهءگرمى
اسير غربت بى انتهاى خويشتنم

و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مى‏شكنم

دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم

ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم

چنان زلال تورا تشنه‏ام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم

غزل غزل همه ام را وداع مى كنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم

سكوت مى وزد و دركنار تنهاييم
نشسته‏ام به تماشاى شعله ور شدنم

مجال پرزدنم نيست، بعد ازاين شايد
به آسمان برسد امتداد سوختنم
....
تقدیم به دوست دیرینم ، کوروش عزیزم

نویسنده وبلاگ