۹ مهر ۱۳۸۷
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
۸ مهر ۱۳۸۷
نام تو را بر زبان می آورم ...
۷ مهر ۱۳۸۷
عشق از نگاه کودکان
یادی از صدای روحنواز "عماد رام"
در آسمان عشق من، نوری نمی تابد چرا؟
یک شب ز رنج زندگی، چشمم نمی خوابد چرا؟
من تک درختِ صحرای دردم، بی برگ و بار افتاده ام
در چشم تنگِ دنیا دریغا بی اعتبار افتاده ام
در سایه ی من، هرگز نخفته یک رهگذار خسته ایی
چون قطره اشکی، گویی ز چشم این روزگار افتاده ام
شمعی که بی پروانه شد ، باید که خود تنها بسوزد
مجنون دشت بی کسی، باید که بی لیلا بسوزد
دل را اگر عشقی رسد، باید که با محنت بسازد
خرمن چو در آتش فتد، باید که بی پروا بسوزد
آن شمع بی پروا منم، مجنون بی لیلا منم من
طوفان عشقی سرکشم،
وان خرمن آتش گرفته، در گوشه ی صحرا منم من
دودی ندارد آتشم........
شنیدن صدای عماد رام را روی این شعر زیبا پیشنهاد میکنم اینم لینکش:
http://www.umahal.com/g.htm?id=26674
یک بار نام کوچکتان را صدا کنم....
۶ مهر ۱۳۸۷
ني لبك
۴ مهر ۱۳۸۷
چشم انتظار.....
آمد اما ...
۳ مهر ۱۳۸۷
شبي به حلقه درگاه دوست دل بنديم
۲ مهر ۱۳۸۷
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
۱ مهر ۱۳۸۷
نه نام كس به زبانم نه در دلم هوسي
سيمين بهبهانی
هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
۳۰ شهریور ۱۳۸۷
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ارزش يک خواهر را،از کسي بپرس که آن را ندارد.
ارزش چهار سال را،از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.
ارزش يک سال را،از دانش آموزي بپرس که در امتحان نهائي مردود شده است.
ارزش يک ماه را،از مادري بپرس که کودک نارس به دنيا آورده است.
ارزش يک هفته را،از ويراستار يک مجله هفتگي بپرس.
ارزش يک ساعت را،عاشقاني بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
ارزش يک دقيقه را،از کسي بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.
ارزش يک ثانيه را،از کسي بپرس که از حادثه اي جان سالم به در برده است.
ارزش يک ميلي ثانيه را،از کسي بپرس که در مسابقات المپيک،مدال نقره برده است.
زمان براي هيچکس صبر نمي کند.
جان بلا نکارد از روي نيکمت برخاست .لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت، دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل. با اندکي جست و جو و صرف وقت، او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. جان براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد .روز بعد جان سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد. به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورك. هاليس نوشته بود :تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت. بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد: زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم، کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم. لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟ بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود. اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق و تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مي کرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .من جان بلا نکارد هستم وشما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد. از ملاقات با شما بسيار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟
چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که اين فقط يک امتحان است!
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد!
۲۸ شهریور ۱۳۸۷
۲۷ شهریور ۱۳۸۷
ديوانگي است
گم شديم گر در ميان خويشتن
نازنين ها،
دل گفت شيدا گشتهام از چشم مستِ ماه او
۲۶ شهریور ۱۳۸۷
۲۵ شهریور ۱۳۸۷
چرا کسی نمیگه به من
۲۳ شهریور ۱۳۸۷
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی انتظاروانتظار
۲۲ شهریور ۱۳۸۷
۲۱ شهریور ۱۳۸۷
از تو ... سرودم هزار بار
۲۰ شهریور ۱۳۸۷
فروغ فرخزاد
مي بندم اين دو چشم پر آتش را