۱۱ دی ۱۳۸۷
۱۰ دی ۱۳۸۷
خانه دوست کجاست ؟؟
۹ دی ۱۳۸۷
من از برای دلم یا دل از برای من است ...
۷ دی ۱۳۸۷
اینم برای رفتن پاییز 87
پاییز ...
سقوط يک برگ از شاخه ی درخت يعنی پاييز
سقوط يک برگ از شاخه ی درخت يعنی پاييز
پاییز یعنی قصه ای از غصه لبریز
پاییز یعنی اوج هنرسقوط برگی در تنپوش زرد
پاییز معنی طعم وداع
لبریز از باران های بی تپش
لبریز از شوق رفتن
چشمانی گره خورده به راه
حتی ساده ترین تفسیر آه
پاییز فصل اوج خوشبختی زیبا ترین نگین
نگاه منتظر برگ روی زمین ...
پاییز یعنی تنپوش زیبای من
پاییز یعنی شوق پر کشیدن از زندان تن
و چه حس زيباييست آرامش
در عين بودن
در حين زيستن
بین تنگناهاي زندگي
در کنار تو ...
۵ دی ۱۳۸۷
باید آخر به سراشیب عدم تنها رفت
۳ دی ۱۳۸۷
تغییر نام وبلاگ
از روز اول به دنبال نامی برای وبلاگ بودم که با متن و عکسها همگونی و همخوانی داشته باشد ، اما پس از مدتی برآن شدم که روند نوشته ها مرا کمک کند نامی درخور،برای وبلاگ پیدا کنم ، با توجه به اینکه محتوای این وبلاگ را شعر و چکامه ، مطالب شاعرانه و عاشقانه ، دل نوشته های عارفانه و از این به بعد مطالب فلسفی و اجتماعی و ادبی و تاریخی تشکیل میدهد و خواهد داد ،پس از گذشت هشت ماه از شروع اولین نوشته ،عارفانه و عاشقانه را به نام " دل نوشته ها " تغییر دادم .
برگی از تاریخ حمله اعراب به ایران
پس از حمله اعراب به ایران، ايستادگي و سختكوشي ايرانيان در نبردهای پراکنده، خالد سردار عرب را چندان خشمگين ساخت كه سوگند ياد كرد كه چنانكه برآنان پيروز شود دست به غذا نبرد، مگر آنكه نهري از خونشان جاري ساخته باشد. خالد براي راست آمدن اين سوگند دستور داد تا همه ي اسيران را بقتل رسانند، و اينكار تا چند شبانه روز ادامه داشت. در سالهاي 28 و 30 هجري تازيان دو دفعه مجبور شدند استخر را فتح كنند. در دفعه ي دوم مقاومت مردم چنان با رشادت و گستاخي مقرون بود كه فاتح عرب را از خشم و كينه ديوانه كرد. ميگويند خالد در نبرد ولجه عهد كرده بود كه تا هزار نفر را به هلاكت نرسانده باشد، دست به غذا نبرد. وي هنگامي اقدام به خوردن غذا كرد كه مقصود و مرادش برآورده شده بود. اين نبرد در محلي بنام ولجه اتفاق افتاد و بهمين اعتبار به نبرد ولجه معروف گرديد.
در برابر سيل هجوم تازيان شهرها و قلعه هاي بسيار ويران گشت. خاندان ها و دودمانهاي زياد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج كردند و غنايم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ايراني را در بازار مدينه فروختند و سبايا و اسرا خواندند. مي گويند بيش از 42 هزار زن ايراني در ميان اعراب به عنوان كنيز تقسيم كردند. شهربانو دختر يزدگرد سوم، آخرين پادشاه ساساني که به اسارت گرفته شد، در مدينه به نکاح امام حسين درآمد. زیبایی و جذابیت این شاهزاده خانم ایرانی به قدری بوده که هنگامی که در خیابانهای دارالخلافه به همراه مابقی اسیران گردانده می شده زنان عرب را به گریه وا داشته است. چندین هزار پسر نوجوان ايراني را با سوزن دوك اَخته كرده ( قدرت جنسي را از آنها گرفتند) و به عنوان غلام چونان حيوان آنها را بكار گرفتند. همه ي اين كارها را نيز عربان در سايه ي شمشير و تازيانه انجام ميدادند. هرگز در برابر اين كارها هيچ كس آشكارا ياراي اعتراض نداشت. حد و جرم و قتل و حرق، تنها جوابي بود كه عرب، خاصه درعهد اُمويان به هرگونه اعتراضي مي داد. خشونت و قساوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بي اندازه بود.
گفته اند كه وقتي سعد بن ابي وقاص بر مدائن دست يافت در آنجا كتابهاي بسيار ديد. نامه به عمر بن خطاب نوشت و در باب اين كتابها دستوري خواست عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابها هست سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن فرستاده است كه از آنها راه نمايان تر است و اگر در آن كتابها جز مايه ي گمراهي نيست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از اين سبب آن همه كتابها را در آب يا آتش افكندند. گويند چنان كتاب از ايران بردند كه شش ماه حمام مصر را با سوزاندن كتابهاي ايران گَرم ميكردند.
در برابر سيل هجوم تازيان شهرها و قلعه هاي بسيار ويران گشت. خاندان ها و دودمانهاي زياد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج كردند و غنايم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ايراني را در بازار مدينه فروختند و سبايا و اسرا خواندند. مي گويند بيش از 42 هزار زن ايراني در ميان اعراب به عنوان كنيز تقسيم كردند. شهربانو دختر يزدگرد سوم، آخرين پادشاه ساساني که به اسارت گرفته شد، در مدينه به نکاح امام حسين درآمد. زیبایی و جذابیت این شاهزاده خانم ایرانی به قدری بوده که هنگامی که در خیابانهای دارالخلافه به همراه مابقی اسیران گردانده می شده زنان عرب را به گریه وا داشته است. چندین هزار پسر نوجوان ايراني را با سوزن دوك اَخته كرده ( قدرت جنسي را از آنها گرفتند) و به عنوان غلام چونان حيوان آنها را بكار گرفتند. همه ي اين كارها را نيز عربان در سايه ي شمشير و تازيانه انجام ميدادند. هرگز در برابر اين كارها هيچ كس آشكارا ياراي اعتراض نداشت. حد و جرم و قتل و حرق، تنها جوابي بود كه عرب، خاصه درعهد اُمويان به هرگونه اعتراضي مي داد. خشونت و قساوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بي اندازه بود.
گفته اند كه وقتي سعد بن ابي وقاص بر مدائن دست يافت در آنجا كتابهاي بسيار ديد. نامه به عمر بن خطاب نوشت و در باب اين كتابها دستوري خواست عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابها هست سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن فرستاده است كه از آنها راه نمايان تر است و اگر در آن كتابها جز مايه ي گمراهي نيست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از اين سبب آن همه كتابها را در آب يا آتش افكندند. گويند چنان كتاب از ايران بردند كه شش ماه حمام مصر را با سوزاندن كتابهاي ايران گَرم ميكردند.
منابع و ماخذ :
1 دو قرن سكوت ، دكتر عبدالحسين زرين كوب
2 ـ تاريخ ده هزار ساله ايران ، عبدالعظيم رضايي
3 ـ ايران ( از آغاز تا اسلام ) ، پرفسور رومن گيرشمن
4 ـ تاريخ ايران (از سلوكيان تا فروپاشي دولت ساساني ) ،] پژوهش دانشگاه كيمبريج [
5 ـ تاريخ طبري ، محمد بن جرير طبري
6- سایت خبرگزاری میراث فرهنگی
1 دو قرن سكوت ، دكتر عبدالحسين زرين كوب
2 ـ تاريخ ده هزار ساله ايران ، عبدالعظيم رضايي
3 ـ ايران ( از آغاز تا اسلام ) ، پرفسور رومن گيرشمن
4 ـ تاريخ ايران (از سلوكيان تا فروپاشي دولت ساساني ) ،] پژوهش دانشگاه كيمبريج [
5 ـ تاريخ طبري ، محمد بن جرير طبري
6- سایت خبرگزاری میراث فرهنگی
۱ دی ۱۳۸۷
در اين سراي بي كسي ، كسي به در نمي زند..
در اين سراي بي كسي ، كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان، چراغ برنمي كند
كسي به كوچه سار شب، در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
گذرگهيست پر ستم، كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم ام سزاست
وگرنه بر درخت تر، كسي تبر نمي زند
این شعر تقدیم به خواهرم نسرین - شب یلدا در خانه پدری
۳۰ آذر ۱۳۸۷
یلدا
اندوه فرداهاي نامعلوم ...
۲۷ آذر ۱۳۸۷
به مناسبت زاد روز دکتر قاسلمو همیشه در یاد
نامرئ قاسملو
باشترین پاداش بۆ شههیدان درێژهدانی رێگایانه
گهلێك ئازادی بوێ دهبێ نرخی ئهو ئازادی یهش بدا. هیچ میللهتێك بهبێ زهحمهت و تێكۆشان ، بهبێ بهخت كردنی رۆڵه بهنرخهكانی خۆی به ئازادی نهگهیشتوه. گهلی كوردیش و حیزبی ئێمهش كه پێشڕهوی خهباتی گهلی كورده له مێژه ئهوهی دهزانن كه ئازادی فیداكاری دهوێ ، خۆبهخت كردنی دهوێ. كاروانی شههیدانمان درێژه. بهڵام رهنگه لهوهش درێژتربێ.
ئێمه له رۆژی شههید بوونی شههیدهكانمان ، لهبیرهوهریی شههیدانمان له مێژه بڕیارمان داوه ناگرین. له مێژه بڕیارمان داوه كه تهنیا و تهنیا كارێك كه دهتوانین بكهین و لهبهر چاوو لهبهر بیری شههیدانمان شهرمهزارنهبین ئهوهیه كه رێگای ئهوان بهرنهدهین ، وهك ئهوان تا سهر ئهو رێگایه بڕۆین ، له هیچ تهنگ و چهڵهمهیهك نهترسین ، له هیچ سهختی یهك نهكشێینهوه.
خهباتی ئێمه خهباتێكی رهوایه. خهبات بۆ ئازادیی میللهتێكه، خهبات بۆ دواڕۆژی منداڵهكان و نهسلهكانی دیكهیه. ئهگهر ئێمه وهك ئهم نهسله ئهركی خۆمان به چاكی بهجێ بگهیهنین دهتوانین هیواداربین كه نهسلی داهاتوومان شههیدی نهبێ. ههروهها ئهگهر نهسلی رابردوو وهیا نهسلهكانی رابردوو به چاكی ئهركی خۆیان بهجێ هێنابا رهنگ بێ ئهو نهسلهی ئێمه شههیدی نهدهبوو.
بۆیه بیرهوهریی شههیدهكانمان جارێكی دیكه دهمان هێنێته سهر ئهو بڕوایه كه بهبیرو باوهڕێكی چهسپاو، به دڵێكی پڕ له شۆڕش و به هیوایهیكی زۆر، خهباتی خۆمان درێژه پێ بدهین. ئهو خهباته ئاكامی دهبێته دوو شت. ههم گیانی شههیدهكانمان شاد دهكا ،ههم میللهتهكهمان رزگاردهكا. بۆ ئهوه له دوارۆژدا شههیدمان نهبێ
گهلێك ئازادی بوێ دهبێ نرخی ئهو ئازادی یهش بدا. هیچ میللهتێك بهبێ زهحمهت و تێكۆشان ، بهبێ بهخت كردنی رۆڵه بهنرخهكانی خۆی به ئازادی نهگهیشتوه. گهلی كوردیش و حیزبی ئێمهش كه پێشڕهوی خهباتی گهلی كورده له مێژه ئهوهی دهزانن كه ئازادی فیداكاری دهوێ ، خۆبهخت كردنی دهوێ. كاروانی شههیدانمان درێژه. بهڵام رهنگه لهوهش درێژتربێ.
ئێمه له رۆژی شههید بوونی شههیدهكانمان ، لهبیرهوهریی شههیدانمان له مێژه بڕیارمان داوه ناگرین. له مێژه بڕیارمان داوه كه تهنیا و تهنیا كارێك كه دهتوانین بكهین و لهبهر چاوو لهبهر بیری شههیدانمان شهرمهزارنهبین ئهوهیه كه رێگای ئهوان بهرنهدهین ، وهك ئهوان تا سهر ئهو رێگایه بڕۆین ، له هیچ تهنگ و چهڵهمهیهك نهترسین ، له هیچ سهختی یهك نهكشێینهوه.
خهباتی ئێمه خهباتێكی رهوایه. خهبات بۆ ئازادیی میللهتێكه، خهبات بۆ دواڕۆژی منداڵهكان و نهسلهكانی دیكهیه. ئهگهر ئێمه وهك ئهم نهسله ئهركی خۆمان به چاكی بهجێ بگهیهنین دهتوانین هیواداربین كه نهسلی داهاتوومان شههیدی نهبێ. ههروهها ئهگهر نهسلی رابردوو وهیا نهسلهكانی رابردوو به چاكی ئهركی خۆیان بهجێ هێنابا رهنگ بێ ئهو نهسلهی ئێمه شههیدی نهدهبوو.
بۆیه بیرهوهریی شههیدهكانمان جارێكی دیكه دهمان هێنێته سهر ئهو بڕوایه كه بهبیرو باوهڕێكی چهسپاو، به دڵێكی پڕ له شۆڕش و به هیوایهیكی زۆر، خهباتی خۆمان درێژه پێ بدهین. ئهو خهباته ئاكامی دهبێته دوو شت. ههم گیانی شههیدهكانمان شاد دهكا ،ههم میللهتهكهمان رزگاردهكا. بۆ ئهوه له دوارۆژدا شههیدمان نهبێ
۲۵ آذر ۱۳۸۷
منم سرگشته حیرانت ای دوست
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
زِهَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
زحسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
زهجر یار تا کی داغ داری؟
بگو تا کی زشوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم
زهجرت روز و شب فریاد دارم
زبیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی
تقدیم به دوست عزیزم ، فریبرز.
۲۴ آذر ۱۳۸۷
۲۳ آذر ۱۳۸۷
یه روز....
یه روز بارون ، یه روز آفتاب
یه روز آروم ، یه روز بی تاب
یه روز با من ، یه روز بی من
یه روز هم دل ، یه روز دشمن
یه روز غمگین ، یه روز بی غم
یه روز با هم ، یه روز بی هم
یه روز تا سقف یک آواز ، یه روز پایان بی آغاز
یه روز آبی ترین دریا ، یه روز تاریک مثل فردا
یه روز بغل بغل آغوش ، یه روز ستاره ای خاموش
یه روز همسایه با رویا ، یه روز سر در گم و تنها
یه روز امـنیتـی در من ، یه روز بزرگـتـرین رهـزن
یه روز....،،،،،
آخر پاییز.....
با تو بودن را تجربه خواهم کرد ...
۲۰ آذر ۱۳۸۷
دوست دارم می پرستم ....
بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم
تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم
تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم
چهره زیبای خود را از رخ من وا مگیر
جز به آغوش چمن یا دامن من جا مگیر
راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشق را در گرمی آغوش من
من تو را تا بی کران ها ،من تو را تا کهکشان ها ، از زمین تا آسمان ها
من تو را همچون اهورا ، من تو را همچون مسیحا ،همچو عطر پاک گل ها
من تو را با هستی خود با وجودم ،عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه های انتظارم ، عاشقم با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو ،یاسمن ها نسترن ها
من تو را با آنچه هستی
دوست دارم می پرستم
دوست دارم می پرستم
هدیه ...
۱۷ آذر ۱۳۸۷
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد...
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت
پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت...
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت
۱۳ آذر ۱۳۸۷
خزان آفریده شد ...
چند صدای کبریت
مکث !
آتش گرفت
آنکه سالهاست با من می سوخت
و این آغاز ماجراست ...
قدم به قدم با من بود !
و شاید نفس به نفس من با او بودم !
لبهای تشنه احساس که با سیگاری بی جان معاشقه می کردند !
اما سر در هوای دگر است و دل حالی دگر دارد ...
آنچه زیر لب می خوانم
ترانه اییست کهنه که هر چه از طول عمرش می گذرد
جوانتر می شود جوانه میدهد !
برای شب لالایی سر میدهم و گاه با گوشه ایی احوال پرسی می کنم !
سلام آقای درخت !
خسته نباشید برگ عزیز !
چطوری یار من !؟
و به آسمان ابرآلود نگاه می کنم ...
کوچه ها که انتها ندارند !
این ماییم که برایشان پایان را تعریف می کنیم !
و ادامه میدهم امتداد برگ ها را ...
برای کوچه قصه می گویم !
قصه شبی که با باران همخوان بود و او هم مست شد
مثل من ! پُشت کوچه ام لرزید مثل پشت من !
برگی افتاد ...و خزان آفریده شد ...
اشتراک در:
پستها (Atom)