۱۳ آذر ۱۳۸۷

خزان آفریده شد ...


چند صدای کبریت
مکث !
آتش گرفت
آنکه سالهاست با من می سوخت
و این آغاز ماجراست ...
قدم به قدم با من بود !
و شاید نفس به نفس من با او بودم !
لبهای تشنه احساس که با سیگاری بی جان معاشقه می کردند !
اما سر در هوای دگر است و دل حالی دگر دارد ...
آنچه زیر لب می خوانم
ترانه اییست کهنه که هر چه از طول عمرش می گذرد
جوانتر می شود جوانه میدهد !
برای شب لالایی سر میدهم و گاه با گوشه ایی احوال پرسی می کنم !
سلام آقای درخت !
خسته نباشید برگ عزیز !
چطوری یار من !؟
و به آسمان ابرآلود نگاه می کنم ...
کوچه ها که انتها ندارند !
این ماییم که برایشان پایان را تعریف می کنیم !
و ادامه میدهم امتداد برگ ها را ...
برای کوچه قصه می گویم !
قصه شبی که با باران همخوان بود و او هم مست شد
مثل من ! پُشت کوچه ام لرزید مثل پشت من !
برگی افتاد ...و خزان آفریده شد ...

نویسنده وبلاگ