۱۷ آذر ۱۳۸۷

درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد...


نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت
پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت

كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت

درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت

خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت

رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت

بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت

سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت

نویسنده وبلاگ