۱۰ خرداد ۱۳۸۷
دختر بي بازگشت ِ گريه ها!
دوست دارم به جاي سمفوني بتهون،
صداي ويولن نواز ِ كور خيابان ولي عصر را بشنوم!
دلم مي خواست كه حافظ
- اين همراه هميشه حافظه ام!-
يكبار به سمت ِ سواحل سادگي مي آمد!
مي خواستم كتابت او رابه زبان زلال نوزادان بي زنگار ببينم!
مي خواستم ببينم آن ساده دل،با واژه هاي كوچه نشين چه مي كند!
هي! آرزوي محال!
آرزوي محال...
و تو!
- دختر بي بازگشت ِ گريه ها! -
از ياد نبر كه ساده نويسي،هميشه نشان ساده دلي نيست!
پس اگر هنوزبعد از گواهي گريه ها در دفترم مي نويسم:
« باز مي گردي»
به ساده دل بودنم نخند!
اشتباه ِ مشترك ِ تمام شاعران ِ اين است،
كه پيشگويان خوبي نيستند ...
شکسته دلی مبتلای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
غوغای عارفان و تمنّّای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست
گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می رود به امید وفای توست
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آن جا که فضل و رحمت بی منتهای توست
سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حدّ ثنای توست
به اين اَرزد كه دلم تنهاست ؟
از حال زمین بی خبرم نگذارید
دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید !
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید ، این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است زمینی نشوید
فقط ... از حال زمین بی خبرم نگذارید
۹ خرداد ۱۳۸۷
دل شده یک کاسهء خون
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
چشم و دلم منتظره
آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره
که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم
ز غمت شکوه کنم
که تو رسوا بشی ...
من که در این شهر غریب ،عاشقی بی کَسَم
۷ خرداد ۱۳۸۷
خلوت شاعر
يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پيری پسرم
تو جگر گوشه هم از شير گرفتی و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين جگرم
خون دل میخورم و چشم نظرم بازم جام
جرمم اين است كه صاحبدل و صاحب نظرم
من كه با عشق نراندم به جوانیهوسی
هوس عشق و جوانیاست به پيرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت
پدر عشـق بسوزد كـه درآمـد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هيچ نيارزيد كه بی سيم و زرم
هنرم كاش گرهبند زر و سيمم بود
كه به بازار تو كاری نگشود از هنرم
سيزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من همان سيزدهم كهاز همه عالم بدرم
تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم
گاهی از كوچه معشوقه خود میگذرم
تو از آن دگری، رو كه مرا ياد تو بس
خود تو دانی كه من از كار جهانی دگرم
از شكار دگران چشم و دلیدارم سير
شيرم و جوی شغالان نبود آبخـورم
خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهـريارا چه كنم لعلم و والاگهرم
۶ خرداد ۱۳۸۷
زيباست اگر
منو ببخش
اگه تو رو دوست دارم خيلي زياد منو ببخش
اگه تويي اون كه فقط دلم مي خوات منو ببخش
منو ببخش اگه شبها ستاره ها رو مي شمارم
منو ببخش اگه بهت خيلي ميگم دوست دارم
منو ببخش اگه برات سبد سبد گل مي چينم
منو ببخش اگه شبها فقط تو رو خواب مي بينم
اگه تو رو دوست دارم خيلي زياد منو ببخش
اگه تويي اون كه فقط دلم مي خوات منو ببخش
منو ببخش اگه واسه چشماي تو خيلي كمم
تو يك فرشته اي و من خيلي باشم يك آدمم
منو ببخش اگه برات مي ميرم و زنده مي شم
اگه با ديوونه گي هام پيش تو شرمنده مي شم
منو ببخش اگه همش مي سپارمت دسته خدا
اگه پيش غريبه ها به جاي تو مي گم شما
منو ببخش من نمي خوام تو رو به ماه نشون بدن
نشوني تو نه به شب و نه دسته آسمون بدن
منو ببخش اگه ميخوام تو رو فقط واسه خودم
ببخش اگه كمم ولي.....
زيادي عاشقت شدم
اگه تو رو دوست دارم خيلي زياد منو ببخش
اگه تويي اون كه فقط دلم مي خوات منو ببخش
ساقي بيار آن جام مي
وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را
ساقي بيار آن جام مي ،مطرب بزن آن ساز را
امشب كه بزم عارفان از شمع رويت روشنست
آهسته تا نبود خبر، رندان شاهدباز را
دوش اي پسر مي خوردهاي چشمت گواهي ميدهد
باري حريفي جو كه او، مستور دارد راز را
چشمان ترك و ابروان، جان را به ناوك ميزنند
يا رب كه دادست اين كمان آن ترك تيرانداز را
شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن
در گوش ني رمزي بگو تا بركشد آواز را
"سعدی" تو مرغ زيركي خوبت به دام آوردهام
مشكل به دست آرد كسي مانند تو شهباز را
۵ خرداد ۱۳۸۷
کجا وعدهی دیدار ما ...
با همه لحن خوشآوائیم
در به در کوچهی تنهاییام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمهی تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما میشدی
مایه آسایه ما میشدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدهی دیدار ما
...
دیوانه ای کمتر
حدیث درد من، گر کس نگفت، افسانه ای کمتر
وگر من خود نباشم در جهان، دیوانه ای کمتر
اگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خانمانم، گوشه ی ویرانه ای کمتر
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
کسی عاشق شود کز آتش سوزان نپرهیزد
به راه عشق نتوان بودن از پروانه ای کمتر
چه غم در باغ گر باد خزانی بی پناهم کرد
که مشتی خار وخس، یعنی پریشان لانه ای، کمتر
مکن "خبات" عمارت، از سرای دهر بیرون شو
برای این دو روز عمر محنت خانه ای کمتر
تو به اندازه تمام تنهايي من شاد بمان
۴ خرداد ۱۳۸۷
قصه از اينجا شروع شد ....
من دوست دارم را به تو راحت گفتم
به نام عشق و زندگی تو رو انتخاب کردم
من از در خونه ی دل همه رو جواب کردم
گفتم برای چیدن گلی از گلزار بهشت
دیگه به امید خدا می رم به سوی سرنوشت
زدم به قلب زندگی برای انتخاب یار
قرعه به نام تو زده سهم منو این روزگار
عاقبت این کار خوب و بدش به دست توست
بذار که سربلند باشیم شکست من شکست توست
من دوست دارم را به تو راحت گفتم
گفتم ولی از روی صداقت گفتم
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
به جز ابروی تو محراب دل خبات نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
من بنده ي آن دمم که ساقي گويد
۲ خرداد ۱۳۸۷
فال من
زمان!!!!
۱ خرداد ۱۳۸۷
زیبا برقص
زردتشت
افسانه ی زندگی
به این رها شدن از چاه دل مبند
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
من هم عاقبت ......
نیست چو من شیدایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی ،گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ
خرقه جایی ،گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
نمی خواهم
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
عشقي بي قيد و شرط
عطار نیشابوری
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
کاین غصه هم سر آید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببند
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
کوروش
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن
در كوي او گدائي بر خسروي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن
تقديم به دوست ديرين و بامعرفت خودم
كوروش عزيزم
۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷
زنده به انتظارتم
حتي اگه کسي بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت بده...
عشق رو تجربه كن...
حتي اگر توش شکست بخوري .......
اينو بدون که اگه کسي وارد زندگيت شد و گذاشت رفت علاوه بر اينکه خاطره بجا ميزاره مي تونه يه تجربه هم بجا بزاره
عشق رو تجربه كن...
حتي اگر توش شکست بخوري .......
اينو بدون که اگه کسي وارد زندگيت شد و گذاشت رفت علاوه بر اينکه خاطره بجا ميزاره مي تونه يه تجربه هم بجا بزاره
اشتراک در:
پستها (Atom)