۳ تیر ۱۳۸۸

من زندگیم برای دل بود


بر گو سخنی صدای من باش
بر خوان غزلی نوای من باش

بر خیزو نسیم در هوا ریز
با سبزه بیا صفای من باش

من زندگیم برای دل بود
تو نیز دلا برای من باش

قفل از در بسته یار بردار
آزادی من رهاییم باش

تا باز روم به خانه خویش
تو غافله دعای من باش

بر شانه بخت من فرود آی
از اوج بیا همای من باش

من می شکنم اگر نباشی
مشکن دل من برای من باش

اینجا که مجال گریه ای نیست
تو نعره بزن صدای من باش

جز دانش عشق رهبری نیست
تو رهبر من خدای من باش

رفتی تو اگر به خانه ما
یاد آور رفته های من باش

دیدی تو اگر جوانیم را
از بحر خدا تو جان من باش

او را بنوازو در بغل گیر
تو هق هق گریه های من باش
....



علیرضا میبدی

۲۹ خرداد ۱۳۸۸

شايد تو روزی بيايی


با آن همه بد بياری کوشيده‫ام بد نباشم
مابین ترديد و اميد در رفت و آمد نباشم

کوشيده‫ام اعتمادم همواره محکم بماند
در انتخابی که کردم هرگز مردد نباشم

شايد تو روزی بيايی شاید تو روزی بيايی
شايد تو روزی بيايی روزی که شايد نباشم

بگذار مثل گذشته با هم صميمی بمانيم
جمع است با تو خيالم بگذار مفرد نباشم

در بيت بعد همين شعر بايد دلم را ببينی
بايد به قافيه و وزن ديگر مقيد نباشم

۱۶ خرداد ۱۳۸۸

چشم گريان تو نازم




چشم گريان تو نازم ، حال ديگرگون ببين
گريهء ليلي کنار بستر مجنون ببين


بر نتابد اين دل نازک غم هجران دوست
يارب اين صبر کم و آن محنت افزون ببين


مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقيا
چارهء کار مرا در آب آتشگون ببين


رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
اي گشوده دست يغماي خزان ، اکنون ببين


خبات! ديگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تيغ هجران است اينجا ، موج موج خون ببين

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

من و " من "

من امشب ناراحتم !
نمي تونم بگم عصبيم ، اما يه جورايي بي قرارم !
الان يک موسيقي آروم رو انتخاب کردم و دنبال پاکت سيگارم مي گردم تا شايد حرصم رو سر دشمنِ جونم سيگار خالي کنم و جملاتم رو خلاصه تر و ملايم تر بيان کنم !
چهار بار دور خودم گشتم تا زيرسيگاري که در کمترين فاصله از من قرار داشت رو ببينم !
تار "پیام جهانمانی" رو گوش مي کنم و سعي مي کنم آروم باشم ، يا آروم بشم ، اما موفق نمي شم !
تمام داستان ناراحتی من در مورد.....
بگذریم ،ننویسم بهتره .به قول شاعر:
"من عاجزم از گفتنش و خلق از شنیدنش"
......
راستی!!!
به کجای دنیا بر می خورد که من از دلم بنویسم ؟

به کجای دنیا بر می خورد اگر آهنگی با نت های آرامش بنوازم،
به چه کسی بر می خورد، اگر دریچه ای از دلم به انتهای آفاق آسمان بی ستاره ام سوسو بزند.
به کجای دنیا بر می خورد اگر تو "کوکوی مامان" را بخوری، من هم کمی طعم کوکو نخوردن را مزه کنم!
ساده با "تو" حرف می زنم.
مخاطبی که هیچگاه جز "من" نبود !
من نقاب را کمی کنار می گذارم، شاید اینبار با خودم کنار بیایم.
من انکار کرده ام همیشه، که همیشه حرف هایم مخاطبی داشت.
من انکار کرده ام که همیشه "تو"ای وجود داشت.
به جاهای باریک رسیده ام، به لبه ی تیغی که انکار کنم خودم را، بودنم را ...
بهانه همیشه برایم بهانه بوده است و هیچگاه برایم برهان نشد.
دلیلی نشد که بشکافم این زخم های دیرین را، تا انکار کنم این دنیای نا شیرین را !
بگذار انکار کنم که دیده ام سر به زیر لحاف کردن پسندیده تر است تا سر را به زیر آب کردن...
بگذار از یاد ببرم این روز های تلخ را که میان این همه اختلاف، فقط یک حس مشترک داشت و آن هم نفرت !
....
به کجای دنیا بر می خورد اگر شبی موسیقی دلم پر بکشد در آسمان صاف و خاکستری ام !
به کجای این دنیای پر غوغا بر می خورد اگر من فراموش کنم که تو دِینی را زیر گامهایت نهاده ای، شاید کمی ساده تر شاید کمی رندی تر نفس بکشم.بگذار نفس کشم این هوای دود آلوده را تا پر شَوم از این حس خاکستری !
بگذار فراموش کنم تا چه بر من گذشت، چه بر تو می گذرد.
ای "من" بگذار زندگی کنم.
به قول یک "او" چقدر استخوان های خوشبختم تیر می کشد و من فقط می خندم، می خندم به خود ! بگذار بخندم به "من" که چقدر ابلهانه "من" را متهم می کنی.بگذار بخندم که چقدر همه چیز را جا به جا می بینی. شاید اگر واقعیت ها را نشانت دادم، کمی شرم کنی !
بگذار تردید را برایت به تصویر بکشم تا بفهمی "من" اگر مقصر می شود، تقصیر من نیست. تقصیر تو و دنیای کودکانه ات و این همه سیاهی تو و اطراف توست.
.....
واقعا به کجای دنیا بر می خورد اگر شبی در من حلول کند. اگر ماه گرما ببخشد، اگر ستاره ببارد و اگر خورشید یک بار و فقط شبی مهتابی شود.بگذار کمی به خودم سرک بکشم، تا بدانم، تا بفهمم کجای این گردش بی امان ساعت ها گم شدم.
بگذار من هم کمی دچار سرگیجه شوم. من هم دچار شوم، من هم کمی ناچار شوم ! و تو همچنان با کوکوهایت سرگرم باشی.
من هیچگاه تورا به ابدیت خودم سنجاق نکرده ام؛ باور کن.
کاش این خلوت شاعرانه ام بشکند. کاش باز واژه ها جاری شوند. کاش حرفهایم، آسمانم را آبی کنند.این سکوت چیست، که چنین به شکستن خود بر خواسته ام تا نشکنم چیزی شبیه "تو" را.
بگذار دیگران به همه حرف هایم بخندند، من فقط نظاره کنم این همه نفهمیدنشان را...
من به من مبتلا شدم و از خودم دور، باز باید گفت...
ملالی نیست جز دوری خودم و شاید کمی حرف برای کنار گذاشتن نقابهامان.

۱۲ خرداد ۱۳۸۸

چشمان تو بود ...


از ما که گذشت ، مست ، چشمان تو بود
عاشق کش و غم پرست ، چشمان تو بود

دستی که شراب داد ما را عمری
حاشا که نبود دست ، چشمان تو بود ...


معلم مان می گفت:
“ زير کلماتی که نمي دانيد خط بکشيد. “
بعد از اينهمه سال
اينهمه راه
اينهمه زندگی
و اينهمه کتاب
زير تمام کلمات خط می کشم.

- آقا معلم، اجازه ؟!

تنگ است دل بي تو



هر شب، شب يلداست در تقويم آه من
تنگ است دل بي تو هميشه خوب ماه من

مي دانم اين دل تا ابد داغ تو را دارد
بنگر تو اي نقاش بر رنگ سياه من

گفتي كه آتش ابتدا خود را مي افروزد
جز با تو بودن ها چه بود آخر گناه من

رفتي و تنها ماند پيشم لشكر اندوه
جز اشك و خون دل نمانده در سپاه من

وا مي شود هر شب در و بيدار مي‌آيد
مي آيد و مي خوابد او در خوابگاه من

مي گويم از تنهاييم با آجر و ديوار
اين خانه‌ي خالي شده تنها گواه من

در لحظه هايم سايه اي مي افتد و ناگاه
سر مي كشد صد خاطره بر گاه گاه من

یا من ترا ...


همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا ...

شبی ...


شبی ...
کدام شب ؟
شبی ...
شبی ستاره ای دهان گشود
چه گفت ؟
نگفت ، از لبش چکید-
سخن چکید ؟
سخن نه ، اشک
ستاره می گریست-
ستاره ی کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار ِ روز ِ خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه ِ شبنم است ...

نویسنده وبلاگ