۳۰ اسفند ۱۳۸۷

بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم


بگذار تا بشارع ميخانه بگذريم
كز بهر جرعه اى همه محتاج اين دريم

روز نخست چون دم رندى زديم و عشق
شرط آن بود كه جز ره اين شيوه نسپريم

جائى كه تخت و مسند جم مى رود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به كه مى خوريم

تا بو كه دست در كمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

واعظ مكن نصيحت شوريدگان كه ما
با خاك كوى دوست به فردوس ننگريم

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستى برآوريم

از جرعه ء تو خاك زمين در و لعل يافت
بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم

حافظ چو ره به كنگره ء كاخ وصل نيست
با خاك آستانه ء اين در بسر بريم

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است


خیز در كاسه زر آب تربناك انداز
پیشتر زانكه شود كاسه سر خاك انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبدافلاك انداز

با اين‌همه غم در خانهء دل اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است




در اين جا، دلم مى خواهد به گوشه تاريكى از تاريخ ايران اشاره اى بكنم تا هم شاهدى براى حرف هايم ارائه داده باشم و هم اداى دينى كرده باشم به آن قهرمانان گمنامى كه امروزه ما، همهء هستى تاريخى و فرهنگى خودمان را مديون فداكارى ها و پايدارى هاى آنان هستيم: من در باره ء قتل عام ها، غارت ها، ويران كردن شهرها و آتش زدن كتابخانه ها و آواره كردن دانشمندان شهرهاى نيشابور، بخارا، مرو، خوارزم و سمرقند (كه از مراكز مهم علمى و فرهنگى ايران و جهان در قرون وسطى بودند) بوسيله « قُتيبه بن مُسلم» (سردار عرب در فتح خراسان) در كتاب «ملاحظاتى در تاريخ ايران» صحبت كرده ام. در تواريخ سيستان آمده است:
وقتى كه سپاهيان "قُتيبه"، سيستان را به خاک و خون كشيدند، مردى چنگ‌نواز، در كوى و برزن شهر-كه غرق خون و آتش بود- از كشتارها و جنايات "قُتيبه" قصه‌ها مى‌گفت و اشک خونين از ديدگان آنانی كه بازمانده بودند، جارى مى‌ساخت و خود نيز، خون مى‌گريست... و آنگاه، بر چنگ مى‌نواخت و مى‌خواند:

با اين‌همه غم در خانهء دل
اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است

از کتاب دیدگاهها نوشته دکتر علی میرفطروس
گوئی از امروز ایران ما سخن می گوید

تقدیم به قلب پرمهر همه پدران و روح بزرگ پدرانی که سال نو جایشان در کنار خانواده­هاشان خالی ست.


مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه این طور نوشته شده بود:امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

قدر داشته هاتون رو بدونید

از دست دادن ....


روزی در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند که در حال بازی بودند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است.
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است.
تامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر می­شود برویم. ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ­گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار سامِ از دست رفته­ام را تجربه کنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره می­کنیم که واقعاً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم. این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم می­خوره. ضرر نمی­کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. این روزها که به ایام عید نزدیکه و می­تونید توی تعطیلات عید کمی هم در کنار خانواده­هاتون وقت بگذرونید. همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه.
پیشاپیش سال جدید، نوروز فرخنده رو خدمت همه ایرانیان و دوستان عزیزم تبریک عرض می­کنم. براتون آرزوی بهترین­ها رو در سال جدید دارم. خوب و خوش خرم باشید. تا سال بعد خداوند یار و نگهدار همه ما باشه.

۲۹ اسفند ۱۳۸۷

جبران خلیل جبران


یکدیگر را دوست بدارید:
اما ازعشق زنجیر مسازید
بگذارید عشق همچون دریای مواج میان ساحل های جانتان در تموج واهتزاز باشد.
جام های یکدیگر ر ا بنوشید اما از یک جام منوشید.
از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول نکنید.
به شادمانی باهم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید.
همچون سیم های عود که هر یک در مقام خود تنهاست,اما همه باهم به یک آهنگ مترنمند.
دل هایتان را به هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.
زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دل های شما را در خود نگه دارد.
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک.
از آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند,
و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند.

۲۸ اسفند ۱۳۸۷

نوروز مبارک


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست...... برخیز و به جام باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشاگه توست....... فردا همه از خاک تو بر خواهد رُست



نوروز مبارک

۲۷ اسفند ۱۳۸۷

تا به کجا می کشیم خوب من


با همه بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگیم هیج نیست
در پی ویران شدن آنی ام !
آمده ام ، بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه طوفانیم
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانیم
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیم
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیم

حرف بزن ابر من رو باز کن
دیر زمانیست که بارانیم
حرف بزن ، حرف بزن ،سالهاست
تشنه یک صحبت طولانیم
تا به کجا می کشیم خوب من.......
ها...ـ نکشانی به پشیمانی ام !!!!
حرف بزن ..

۲۳ اسفند ۱۳۸۷

فقط یک پرنده بود ...


پرنده گفت:
چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید
مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود ...

۲۲ اسفند ۱۳۸۷

دیدمت ولی چه دیر....


خسته ام از این کویر،
این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل
این سقوط ناگذیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر

ای نظاره شگفت
ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر
ای هنوز بی نظیر

آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

۲۰ اسفند ۱۳۸۷

نوروز ماندگار است تا یک جوانه باقی است


نوروز ماندگار است تا یک جوانه باقی است
باقی است جمع جانان تا این یگانه باقی است

بار دگر بریدند نا ی و نواش اما!
این ساز می نوازد تا یک ترانه باقی است

سینه به سینه گفتند کوتاه تا شود شب
کوتاه می شود شب وقتی فسانه باقی است

عید است و نامه دارم از من رسان سلامی
بشتاب ای کبوتر تا آشیانه باقی است

گم کردمش نشانیش یک کوچه تا جوانی
پیداش کن پرنده تا این نشانه باقی است

می چینمت دوباره از آسمان کرمان
پرواز کن ستاره تا بام خانه باقی است

نور نگاه کوروش بر بردگان بابل
بعد از هزارها سال در هگمتانه باقی است

زیباست حرف باران در کوچه های تبریز
آواز مولوی هست تا یک چغانه باقی است

دود اجاق وصلی کو در سفر بر افراشت
بعد از هزار منزل دربلخ و بانه باقی است

در حیرتم که بعد از کشتار عشق اینک
در زیر سقف تاریخ عطر زنانه باقی است

تازی و کینه توزی جهل و سیاه روزی
نفرین بر آنکه عدلش با تازیانه باقی است

عصر دگر برآید این نیز هم سرآید
گر نیستت یقینی حدس و گمانه باقی است

یغمائیان ربودند محصول عمر ما را
بشتاب و کشت میکن تا چند دانه باقی است

افراط کرد و تفریط این ساربان گمراه
ای کاروان سفر خوش راه میانه باقی است

باور نکردی ...


باور نکردی
باور نکردی که سکوت
همان حرف نگفته
همان نگاه مشتاق و پرپر
همان التهاب دیدارو همان
همان هایی که هیچگاه
کلمه ایی برایش
متولد نشد ...

سکوت
همهء آنهاست ...

باور نکردی
که سالها
با طعم بوسه هایت
نوشتم
با طعم بوسه هایت
خواندم
و با طعم بوسه هایت
نفس کشیدم ...

باور نکردی
که باران
بهانه ایست، برای تو
که التهاب دریا
در چشم من
همان قرارهای توست ...
و عشق
امان از عشق
عشق، عشق و باز هم عشق
کلمه ایی که
روسیاهان زیادی راسپید کرد ...

و همان عشق
ردپایی نگذاشت در تو
اما مرا
خاک ریز کرد
خاک ریز ...

افسوس
باور نکردی ...

۱۶ اسفند ۱۳۸۷

جان بی تو خرم کی شود



چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

عطار



دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

دست عشق از دامن دل دور باد!



دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد

قصه ی بیماری دل


باور کَس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل

من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب و من از زاری دل

دل من روز نیاساید از این چشم پر آب
چشم من شب نکند خواب ز بیماری دل

دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند ز می بهر سبکباری دل

بسکه از زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه درو نیست ز بسیاری دل

چون نگهدارم ازآن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل

۱۱ اسفند ۱۳۸۷

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل




تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

اي دوست

نویسنده وبلاگ