۷ مهر ۱۳۸۸

چه عاشقانه برونم کشيد و رفت


يکشب دلي به مسلخ خونم کشيد و رفت
ديوانه اي به دام جنونم کشيد و رفت

پس کوچه هاي قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشيد و رفت

تا از خيال گنگ رهايي رها شوم
بانگي به گوش خواب سکونم کشيد و رفت

شايد به پاس حرمت ويرانه هاي عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشيد و رفت

ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم کشيد و رفت
.....
...
..
.

مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم ...
..
.
حسين پناهي

تو مي داني چرا !؟


چقدر خوشبختم !
مي توانم بنويسم: آسمان آبي ست !
مي توانم بخندم
فكر كنم
گريه كنم ...
مي توانم در دلم به ابر و باد بد بگويم !
مي توانم عكس ِ سياه و سفيد تو را ببوسم
و باور كنم
كه در آنسوي سواحل ِ رؤيا
با تماس ِ نابهنگام گرمايي به گونه ات
از خواب مي پري !
مي توانم هزار مرتبه
نام تو را زير لب تكرار كنم
مي توانم روزنامه بخوانم
جدول حل كنم
قدم بزنم !
(پنج قدم به جلو،پنج قدم به عقبو يا برعكس!)
مي توانم گوشي تلفن را بردارم
و با گرفتن شماره اي
همصحبت صداي زنانه اي شوم
كه درس ِ سرعت ثانيه ها را مرور مي كند!
(ساعت دوازده و بيست و هشت دقيقه،ساعت دوازده و ...)
مي توانم خواب ِ دختري از كرانه كاج و كبوتر را ببينم
مي توان پنجره را ببندم
و سيمهاي تارم رادر تكاپوي رسيدن ِ ريتمها پاره كنم!
مي توانم بلند بلند آواز بخوانم!(بيچاره همسايه ها!)
حتا اين روزهامي توانم با فشار دكمه اي،
برگهاي باراني شبكه پيام را ورق بزنم!
مي توانم شعر بگويم،
شعر بدزدم،
شعر بسازم،
شعر بنويسم!
ولي نمي دانم چرا
وقتي دست مي برم كه در دفترم بنويسم:
«آسمان ابري ست»
نُك هاي ناماندگان اين مدادهاي وامانده مي شكنند
تو مي داني چرا !؟ ...

۵ مهر ۱۳۸۸

من درد مشترکم



اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم که بگوئی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.

درخت با جنگل سخن می گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ريشه های ترا دريافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيبا ترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سا ل
عاشق ترين زندگان بودند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دير يافته! با تو سخن می گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گويد
زيرا که من
ريشه های ترا دريافته ام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

...

احمد شاملو

۴ مهر ۱۳۸۸



خواهم که بر زلفت ، زلفت ، زلفت
هر دم زنم شانه ، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هرکسی
چشم نرگست مستانه مستانه ، مستانه مستانه
خواهم بر ابرویت ، رویت ، رویت
هر دم کشم وسمه ، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه دیوانه ، دیوانه دیوانه
یه شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد
خواهم که بر چشمت ، چشمت ، چشمت
هر دم کشم سرمه ، هر دم کشم سرمه
ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی
چشم نرگست مستانه مستانه ، مستانه مستانه
خواهم که بر رویت ، رویت ، ....

......

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
.....
مولوی

اگر بیایی
از فرط خوشحالی خواهم مرد
اگر نیایی
از فرط غم و صوت

حالا که مرگ
در تو نفس می کشد
چه فرق می کند محبوب من !
بیایی یا نیایی !؟

۳ مهر ۱۳۸۸


جوابِ سئوال ام تو باشی اگر
زِ دنیا ندارم سئوالی دگر

که من پاسخی چون تو می خواستم
مباد آرزویم از این بیشتر

نشستم به بامی که بامی-ش نیست
شگفتا ! دلم می زند باز پَر

نفس گیر گردیده آرامشم
خوشا بارِ دیگر هوایِ خطر

برآن است شب تا به خوابم کِشَد
بِزن باز بر زخمِ من نیشتر

دلم جرات اش قطره ای بیش نیست
تو ای عشق ! او را به دریا بِبَر

۱ مهر ۱۳۸۸

اول مهر....


امروز هوا بوي ديگري دارد،
بوي كيف،
بوي مدرسه...

امروز دلم براي تصميم كبري و چوپان دروغگو
از هر روز بيشتر تنگ شده است،
براي كوكب خانم و دست پخت شيرينش،
چند وقتي است كه از دهقان فداكار خبري ندارم،
نمي دانم پطروس با انگشتش چه كرد ...
دلم براي همه شان تنگ شده است
....

شانه هايم امروز بي قرارتر از هر روزند
براي سنگيني كوله پشتيم و انگشتانم،
براي نوشتن جريمه قلط هاي(!) ديكته ام.
دلم براي مقش (!) هاي نانوشته ام نيز شور مي زند...
امروز حتي تراش و مدادم هم بي قرار يك ديگرند
و دفترم
پر از دلهره

۲۸ شهریور ۱۳۸۸


بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

...
*عاشق شدن
*آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
*بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
*برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
*به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
*به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
*از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه
*آخرین امتحانت رو پاس کنی
*کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
*توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی
*برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی
*تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
*بدون دلیل بخندی
*بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه
*از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی
*آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره
*عضو یک تیم باشی
*دوستای جدید پیدا کنی
*وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !
*لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
*کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
*یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
*عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
*یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
*یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و
......... باز هم بخندی ...

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
قدرشون روبدونیم ....
....

زندگی
یک مشکل نیست
که باید حلش کرد
بلکه یک هدیه است
که باید ازش لذت برد
....

وقتي زندگي 100 دليل
براي گريه كردن به تو نشان ميده
تو 1000 دليل براي خنديدن به اون نشون بده.
(چارلي چاپلين)


۲۳ شهریور ۱۳۸۸

زمين مست و زمان مست آسمان مست


مِي و ميخانه مست و مِي کشان مست
زمين مست و زمان مست آسمان مست
نسيم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم يک جرعه مي از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشي ز دستت
شد زمين مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه ي چنگ و عود مني
نغمه خفته در تار و پود مني
تو باده ي جام و سبوي مني
مايه هستي و هاي و هوي مني
گرچه مست مستم ، نه مي پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو ديدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشيدم
شد زمين مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست ...
و...
...
بيژن ترقي

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

طاعت از دست نيايد گنهي بايد کرد


طاعت از دست نيايد گنهي بايد کرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايد کرد

منظر ديده قدمگاهِ گدايان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهي يابد کرد

روشنان فلکي را اثري در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهي بايد کرد

شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طيِ اين مرحله با نور مهي بايد کرد

خوش همي مي روي اي قافله سالار به راه
گذري جانب گم کرده رهي بايد کرد

نه همين صف زده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهي بايد کرد

جانب دوست نگه از نگهي بايد داشت
کشور خصم تبه از سپهي بايد کرد

گر مجاور نتوان بود به ميخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهي بايد کرد

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

"آواز آتش"


اگر جان را خدا داده است، چرا باید تو بستانی؟!
" آواز آتش" سرود ملی نهضت سبز ملت ایران است که به هنگام منتشر شده است.
کار کارستان شجریان و درخشانی و شعر فریدون مشیری که از جنس صمیمیت ناب و دردمندی و مهر بود.
"آواز آتش" بی تردید در تاریخ مبارزه در راه آزادی و استقامت در برابر استبداد دینی به مثابه یک سند ماندگار ملی باقی می ماند. مثل مرغ سحر؛
از این پس در همه ی کنسرت ها از شجریان خواهند خواست که آواز آتش را بخواند، تا ملت ایران راه را گم نکند.
شجریان هم با سخنش و هم رفتارش و اکنون با آوازش
تبدیل به نماد هنری و فرهنگی ملت بزرگ ایران و نهضت سبز شده است.
سرود سبز او اگر دلی را تکان ندهد و جانی را بر نیاشوبد؟! آن کدام دل و کدامین جان است؟!!!

....


تفنگ‌ات را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خون‌بار ناهنجار
تفنگ دست تو يعنی زبان آتش و آهن!
من اما پيش ا‌ين اهریمنی ابزار بنيان‌کن،
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبريز از مهر تو، ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن،
زبان خشم و خون‌ریزی است!
زبان قهر چنگیزی است!
بیا بنشین، بگو، بشنو سخن، شايد
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید!
برادر، ای برادر!
گر که می‌خوانی مرا،
بنشين برادروار
تفنگ‌ات را زمین بگذار
تا از جسم تواين ديو انسان‌کش برون آيد.
تو از آيين انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده است،
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه‌ غفلت
اين برادر رابه خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جويی و حق با تست
ولی حق را، برادر جان،
به زور این زبان‌نافهم آتش‌بار،نباید جُست!
اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگ‌ات را زمین بگذار!
- صدای محمدرضا شجریان؛ شعر فریدون مشیری

کردستان ! کردستان ...


با بال عشق ، با بال اندوه
از دریای اشک و سبزه زاران امید
میگذرم
تا بامداد را
بر فراز گردنه های پر غرور نبرد
با تو دیدار کنم


آنجا که یال بر آشفته مادیانهای سپید
هر روزه
با خون جنگاوران دلیر تو ،
رفقای پر غرور من ،
رنگ لاله های کوه ساران را میگیرد!


آنجا که دامن های وصله دار مادران
بعد از یورش شکاری ها
با خون چهره کودکان ، به رنگ ارغوان در میاید !


آنجا که رفیق من " عمران"
حتی آخرین گلوله قطارش را
به ستون دشمن شلیک می کند
و آنگاه خود را
به قله بلند عشق فرو می اندازد
تا ، زنده به دشمن تسلیم نشده باشد ....

کردستان ؟ کردستان !

میگویند با مرگ هر چریک
تو یک گام ، از ایران دور میشوی!
اما من این را باور نمی کنم
زیرا که قلب ایران اکنون
در سرزمین کردستان
اینسان ، رسا و بی آرام
می کوبد !
زیرا تو با دیگرخلق های ایران
پیوندی از حماسه و خون داری...

کردستان ! کردستان !
کردستان صبور من !
در پایان این شبهای سیاه بیداد
در سپیده ای که بردگی و ستم
از آزادی و شهامت شکست یابد
مادر بردبار کردستان
فرزندی خواهد زاد ،
به زیبایی عشق ، به بلندی غزم
به پایداری گردنه های ورجاوند سیمین
به مهربانی " قاضی " ها .....
که نام او " روناک " خواهد بود .


و ما آنروز
عشق ، آزادی ، زیبایی و مهربانی را
به نام تو جشن خواهیم گرفت .


۱۸ شهریور ۱۳۸۸

دلبر جانان من




دلبر جانان من برده دل و جان من
برده دل و جان من دلبر جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من
زنده شود جان من از لب جانان من

روضه رضوان من خاک سر کوی دوست
خاک سر کوی دوست روضه رضوان من

این دل حیران من واله و شیدای تست
واله وشیدای توست این دل حیران من

یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است
مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من

سرو گلستان من قامت دلجوی تست
قامت دلجوی تست سرو گلستان من

حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث
نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من

پرسی مرا که عمر گران مایه چون گذشت؟

گاهی به غم گذشت و گهی در جنون گذشت
عمری که جمله جمله آن با فسون گذشت

بیرون ما چو غنچه اگر سبز می نمود
از خون دل لباب و گلگون درون گذشت

آویختیم خویشتن از تار لحظه ها
عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت

بیش از ستاره ای نتوان بود در شبی
آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت

آید صدای تیشه فرهادمان به گوش
شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟
...
موسوی گرمارودی

اسرار خرابات بجز مست نداند


در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است

اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد
در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟

در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است

زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است

چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است

آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
...
عراقی

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

هر چه هستی،


خاطرم نیست
تو از بارانی
یا که از نسل نسیم ....
هر چه هستی،
گذرا نیست
هوایت
بویت
فقط اهسته بگو با دلم
میمانی دوست؟؟؟


تقدیم به یه دوست

۱۴ شهریور ۱۳۸۸

رفتن رسیدن است


موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشك ما، در خود چكیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می كشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق‌ها، در پر كشیدن است

یا هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشى
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از كال چیدن است
...
قیصر امین پور

۱۲ شهریور ۱۳۸۸




میان گریه‏هایم
راهى براى عبور توست
مى‏دانم
عادت كرده‏اى
رهگذر لحظه‏هاى بارانى‏ام باشى
این بار هم بگذر
و چشم‏هایت را به پنجره‏اى بده
كه شب و روز
مرا نگاه مى‏كند ...


...


نویسنده وبلاگ