۱۰ اسفند ۱۳۸۷


این دل نوشته ها را دوستش دارم
همه ی این کلمات و واژه ها را
که نه ، که تمامی مقصود دلم را

اهل روزگار بدانند
من او را دوست می دارم
هنوز عکس نگاه او با من است
هنوز آن دستمالی که اتو کشیده
کنج صفحه است
برای من ، یعنی تمنای او
هنوز آن گوشه های نایاب دلم
سیر بودن با او بی قرار است

هنوز نامش عزیز ترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها

هنوز ...

ناز چشم تو


گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزدم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

۵ اسفند ۱۳۸۷

انتظار می کشم ...


تو ای کسی که هيچگاه
نيامدی به وعده گاه
هنوز هم سه شنبه ها
به وقت مرگ آفتاب
کنار نرده های باغ

من انتظار می کشم ...

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد
ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

۴ اسفند ۱۳۸۷

بگذاریم كه احساس هوایی بخورد


...
پرده را برداریم :
بگذاریم كه احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یك بانك چه در زیر درخت
كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
كار ما شاید این است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم ...

سهراب سپهری

چه تنهاست . . .


امروز دلم ،
سراغ تو را گرفت
گفتم :
ببین گوشه آسمان
ماه را
چه تنهاست . . .

چه تنها ...........

۱ اسفند ۱۳۸۷

به همین سادگی....


دیروزها کسی را دوست داشتیم
این روزها دلتنگیم...
این روزها تنهاییم
تنها...
و
تمام عمر ما به همین سادگی گذشت
آری بانو!
آری...
به همین سادگی....


ولی می دونم که ندارمش ...


نیستش ...
نمی دونم کجاست ...
چه می کنه ...
ولی می دونم که ندارمش ...

هیچ وقت نخواستم
که
تو رو با چشمات به یاد بیارم ...

نمی خواستم که تو رو ، توو گم ترین آروزهام ببینم
نمی خواستم که بی تو
به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم ...

آخه در هول و ولای پریشونیِ تو رو نداشتن
تو گیر و دار -
ای بابا دل تو هیچ ،
حال او خوش
ای بی مروت ...

دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بطپه ...
که با شما از جوون زندگیش بگه ...
بگه که هنوز زندست ...

هنوز زندست ...


دکلمه زیبای پرویز پرستویی، روی این متن عاشقانه را در لینک زیر بشنوید:

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

حضرت مولانا


تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسماء

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما ...

۲۸ بهمن ۱۳۸۷

یار من....


یارم به یک لا پیرهن
خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن
مست است و هشیارش کند

پروانه امشب پر مزن
اندر حریم یار من
ترسم صدای پرپرت
از خواب بیدارش کند

پیراهنی از برگ گل
بهر نگارم دوختم
بس که لطیف است آن بدن
ترسم که آزارش کند

ای آفتاب آهسته نِه
پا درحریم یار من
ترسم صدای پای تو
از خواب بیدارش کند

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال ..







یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما


قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت
که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می‌آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایه‌ی عقبایی ما

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست
پرده‌ی روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست
ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما

ا صد هزار جلوه برون آمدی که من



کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینه‌ی چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

۲۵ بهمن ۱۳۸۷

در عبور سال ها


دل به غم سپرده ام در عبور سال ها
زخمی از زمانه و خسته از خیال ها

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها
برگ بی درختمُ در مسیر باد ها

نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی
نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

نیشها و نوشها چشیده ام
بس روا و نا روا شنیده ام

هرچه داغ را به دل سپرده ام
هرچه درد را به جان خریده ام

در مسیر باد ها

هرچه داغ را به دل سپرده ام
هرچه درد را به جان خریده ام

در عبور سال ها

نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی
نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

۲۴ بهمن ۱۳۸۷

یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن


بشکن سر من، کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن


گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را، به سر زلف توبستند ...

تو میرِ عشقی، عاشق بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق كار داری

امشب تمام عاشقان را دست به سر كن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...

...




۲۳ بهمن ۱۳۸۷

باید تورو پیدا کنم


باید تورو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بی تاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تورو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی....
کی با یه جمله مثل من
میتونه ارومت کنه
اون لحظه های اخر
از رفتن پشیمونت کنه.....
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی
حس میکنم از راه دور!!!!
اخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی
که جا گذاشتی میپره
......
باید تورو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی....
پیدات کنم حتی اگه
پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو
احساسمو باور کنی

باید تورو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
لینک صدای شادمهر روی این شعر زیبا:

پاي آ ن ...


توبه همين راحتي
مرا نديدي ...
من
به همان راحتي
تو را کنار گذاشتم ...
طول رابطه
دليل بر عمر باقي
نخواهد بود ...
من براي دنيايم
شريک مي خواستم
تو حتي زحمت ديدن دنيايم را هم
به خود ندادي ..
جدايي
را دوست ندارم
اما گاهي بين بَد و بَدتر
مجبور به انتخاب بَد هستم ...
خود خواهي من
حاصل تنهايي مفرطم بود
تو حتي تنهاييم را نفهميدي ...
تمام خاطرات منِ با تو بودن
براي من ...
تمام خاطرات توِ با من بودن
باز براي من ...
دنياي تنهاي من
قدر لحظات دوتايي رو خوب ميدانند ...
اما دنياي لوکس تو ...
هيچ وقت
از ديدن کلمه پايان
احساس خوبي نداشتم ...
اما ...

پاي آ ن ...

۲۱ بهمن ۱۳۸۷

مهر بي حدم اگر قدر مرا كم نكند


کس به حالم ز غمت چاره بجز غم نکند
و قسم خورد که يک لحظه رهايم نکند

سيل اشکم اگر از غصه تو دود نبود
پيش ازاين ترسم از آن بود كه غرقم نكند

عاقبت قدر بزرگي مرا مي فهمي
مهر بي حدم اگر قدر مرا كم نكند

زخم كاري تر از آن است كه درمان يابد
لطف بيهوده مكن فايده مرهم نكند

بيم جان دارم از آن تير و کمانت بخدا
چشم خود دور نگه دار هلاكم نكند

خوب داني چه كني تندي و نرمي توآم
تا كه صيدت نرهد تا ز درت رم نكند

روي بازوي يكي رند بلاكش خواندم
مرد ره در ره دلدار كمر خم نكند

اي خوش آن عاشق واله كه دمادم مي گفت
بارالاها سببي ساز جفا كم نكند

عهد كردم كه دگر از سر كويت بروم
اگر‌آن جذبه چشمان تو ماتم نكند

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

برگرد !


می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد !
باور کن
تقصیر از من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هر وقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یه آسمان خورشید بیاورند

یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زود گذر
به انتظار آمدن توخط های سفید جاده را می شمارم ...

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

هنگام باران ...


هنگام باران ...
اگر من را‌ كني راهي به مجنونخانه دل‌ها
نخواهم رفت مجنونخانه ، من مستم
شوم راهي به سوي ساقي و ميخانه دل‌ها

تو گر خواهي شوي راهي
به راه ديگري رو جان
كه من در انتظارت سال‌ها شب را سحر كردم

سحر آمد سپيده بر دميد و صبح روشن شد
نمازم را به ياد تو ز بركردم
ز بحر بيكرانِ عشقِ مجنون هم گذر كردم
از آن دنيا به اين دنيا سفر كردم
به هر سو چون صدايي مي‌شنيدم
زان صدا گوشِ دلم را هم خبركردم
كوير دل چو ماند سال‌ها
در انتظار قطره‌اي باران
و من هنگام باران چون رسيد
از خيسي عشقت حذر كردم
بدين سان جان خود را سال‌ها
منزلگه داغ و شرر كردم
به آن اميد آمد بار ديگر وقت باران و
همه دلدادگان را من خبركردم ...

از صمیم قلب این متن عاشقانه را به کسی تقدیم میکنم که آفتاب مهرش در آستانه قلبم پر برجاست و هرگز غروب نخواهد کرد...

۱۵ بهمن ۱۳۸۷

دیدی ای دل


دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

چشم به راه مي مانم......




پشت قاب شيشه پنجره اي
که شباي منو با خود مي بره
جايي که گذشته هام
مثل تصوير از تو قابش مي گذره

پشت قاب بي نفس
مثل او پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل يه حقيقت رفته به باد
منو با خود ميبره
مثل يه رويا توي خواب

شهر من من به تو مي انديشم
نه به تنهايي خويش
از پس شيشه تو را مي بينم که گرفتي مرا در بر خويش
من وضو با نفس خيال تو ميگيرم
و تو را مي خوانم
و به شوق فردا که تو را خواهم ديد

چشم به راه مي مانم......


این هم ترانه سالهای دور از خانه برای من ...


بيراهه خواهم رفت ...


بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي كشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت ...

نویسنده وبلاگ