۸ شهریور ۱۳۸۸

دلم براي كسي تنگ است

دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
...
دلم براي كسي تنگ است
كه همچو كودك معصومي
دلش براي دلم مي سوخت...
و مهرباني را نثار من مي كرد
...
دلم براي كسي تنگ است
كه تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه در همه جا
....
آه با كه بتوان گفت
كه بود با من وپیوسته نيز بي من بود
و كار من ز فراقش فغان
و شيون بود
كسي كه بي من ماند
كسي كه با من نيست
كسي ....
چه بگویم
دگر كافي ست...
تقدیم به کیا .س

۳ شهریور ۱۳۸۸

این همه تردید چرا؟


سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولی به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

۳۰ مرداد ۱۳۸۸


هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ‌ها
ناپدید ماند ...

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

تولدم مبارک ! ...


در انتهاي ذهن مُشَوّش خود
کلمات را تحت تعقيب قرار مي دهم !
نه واژه ايي ميآبم که شرح حالي باشد
نه جمله ايي که تسکين اين دلِ پاره پاره ...

غم نويس نيستم
فقط گاه و بي گاه
آب و هواي دل را مکتوب مي کنم ...
همین ! ...

حالا اگر آسمان دل هميشه
سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم !؟ ...
..
با اين حال
اين سرخي و کبودي آسمان دل را
از خاکستري جنس آدمي
بارها و بارها دوست تر دارم ...
...
با اين حال
گاه و بي گاه لال مي شوم
که نکند دلي بلرزد ...
نکند اشکي جاري شود ...
نکند دلي آزرده ...
حال بانگ هايي که هميشه
در درونم
در ذهنم
مرا صدا مي زنند
آيا مي دانند ؟
مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره
براي پرواز ، پر پر مي زند ...

و امشب
آغاز سی ام مین سال زمين گير شدن من !
نمي دانم ...شايد ،

فقط شايد ...

تولدم مبارک ! ...

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

این چه حرفیست...


این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همان جاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
این چه جهانیست این چه بهشتیشت
این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست
این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست
آی رفیق این ره انصاف نیست این جفاست
راست بگو راست بگو راست ،فردوس برینت کجاست؟؟
...
راستی آنجا هم هر کس و نا کس خداست
بر همه گویند که هشیار باش
بر در فردوس نشیند کسی تا که به درگاه قیامت رسی
از تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بودی یا مسیح
دوزخ ما چشم براه شماست
راست بگو راست بگو راست ،آنجا نیز باز همین ماجراست؟
این همه تکرار مکن ای همای
کفر مگو شکوه مکن بر خدای
پای از این در که نهادی برون
در قل و زنجیر برندت بهشت
بهشت همان ناکجاست
وای به حالت همای وای به حالت
این سر سنگین تو از تن جداست
نه نه نه نه توبه کنم باز حق با شماست.....

۱۶ مرداد ۱۳۸۸





در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم

در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم

کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم

غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم

غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم

به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

ای دل اگر عاشقی....


ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

رفت و گذشت،




آب از آب تکان نخورد
نه دیدی و نه دیده شدی
رفت و گذشت، بی نگاهی که بوی مهربانی دهد
غافل از این که همین نزدیکی ها
از آب آبی تر است دلی که میمیرد برای لحن کودکان یار
لحنی شبیه مریمی های پر پر
امشبم مثل همیشه است
باز هم سر میزند تنهایی
آره ......
از دوباره می آید دلتنگی
آره...
با ندیدنش چه می کنی؟
هراسی ندارم
باهاش رفیقم این روزا....
....
...
..

اینم لینک دکلمه اش با صدای استادِ جان پرویز پرستویی








نویسنده وبلاگ