۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

تنها اشکم بود


عقربه های ساعت به روی 2:30 جا خوش کرده اند
همه در خوابند می گویند نیمه های شب است و من هنوز بی هدف بیدار
غم زمستان وجودم را گرفت
رفتنت مرا چنان به مرز دیوانگی می کشد
که این شبها
ضجه زنان وضو از زهر می گیرم
و رکعت، رکعت
به سجده نگاهت
لالایی مرگ می خوانم ،به امید رفتن

گاهی اوقات یادم می آید بودنت را
که چه نیش گونه بود
اما چه کنم من سالهاست فراموشکار شده ام در برابر باد بودن را بارها تجربه کردم
اما به شما می گویم
تنها اشکم بود
که از باد گریزان شد

نویسنده وبلاگ