روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟؟
مگر پروانه هم چون عنكبوتان، لانه اى از تار مى بافد؟!
كه من در بند تار عنكبوتى سخت زيبايم!..
تقلا بهر رفتن نيست!
تفاوت ميكند اين بار...
حقيقت در لباسى زشت، با من گرم گفتار است
نه تار عنكبوت است اين!
سه تار نيمه ی شب هاست...
نميبينى كه دل را ميربايد عين زيبايي؟!
نميبينى سكوتي گشته رؤيايى؟!
سكوتم شادتر گردد،
اگر پروانه ام يك دم،
ببافد جان من را سخت با جانش
بپيچد سخت در تارش
اگر اين ماجرا پايان اين مخدوم خواهد بود،
خدا را شكر بايد گفت!
زمين را پاس بايد داشت!
ز حد عشق،
بايد در گذشت
و
يافت،
اصل لايزال زندگانى را...