وقتي سرم براي خطر درد ميکند
حتا غزل مرا زخودش طرد ميکند
من نيز آتش دلم اي مهربان من
دمسردي تو گاه مرا سرد ميکند
گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو !
گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو !
اين کار را نهمرد که نامرد ميکند
باورکن اي ستارهي من رفتنت مرا
در کوچههاي خاطره شبگرد ميکند
تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد ميکند