۲۷ شهریور ۱۳۸۷



دل گفت شيدا گشته‌ام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جداست راه او

دل گفت دالان مي‌زنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او

دل گفت من آهنگرم در كوره‌ام آبش كنم
گفتم كه زنجيرت كنم گر قصدسازي سوي او

دل گفت اوزانت كنم گر چشم را وامم دهي
گفتم كه چشم زودتر، بنشت در اشعار او

دل گفت دستانت بده، تا بركشم بر گونه‌اش
گفتم كه دستم نيز هم گمگشته در چشمان او

دل گفت پاهايت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم كزان تو پيشتر پايم برفت در راه او

دل گفت پس گوشت بده، تا نغمه‌اش را بشنوي
گفتم كه نيست اندرش جز نغمه‌اي از ناي او

دل گفت لعلي داردش، لب را بده كامت دهم
گفتم كه لب‌هايم شده، وقف ثناي نام او

دل گفت اي سودازده پر مي‌كشم از سينه‌ات
گفتم خدا را پس مرو، منشين به روي بام او

خنديد دل گفتا به من، كاي مفلسِ بي‌قلب و تن
خود زودتر رفتي ز من، من هم روم دنبال او

گفتم كه آي مي‌روي،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان كه نيستت، جز داغي از هجران او


نویسنده وبلاگ