۲۰ تیر ۱۳۸۷

تو هم رفتی ......


هيچ‌گاه ويترينی نداشته‌ام٬تا دلم را در آن به نمايش بگذارم.
در قامت يک فروشنده دوره‌گرد عاشق تو شدم.
از اين روست که تمام خيابانهای شهر٬عشق مرا می‌شناسند
تو را در ميان کوچه‌ها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطره‌ها خزيده٬
و چرخ دستی‌ام٬- با نقشهايی از گل بابونه -تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بی‌کس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبه‌ها٬و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ......
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت می‌دارم
و تمام ديوانه‌های شهرعشق مرا می‌شناسند ...

نویسنده وبلاگ