به نام او.
سیزده روز از نود و یکمین سال قرن چهارده شمسی هجرت گذشت و کماکان "تکرار"، تکراری ترین برگ کتاب زندگی است و امروز دو هزار و هشت سال و نمی دانم چند روز از میلاد مسیح گذشته است . جامعه ی بشری غرب (نه آن جامعه ی ارتجاعی) که همان جامعه ی شکاکی که قوم آریایی ما فاسدش می خوانند و به وی انگ ملحد و زندیق بودن می زنند ، مشغول مکاشفه ی خدا در ژرفای اتم های "کشف نشده" است و ما همچنان برای راندن نحسی عدد سیزده مراتع احشام بی زبان را همچون قوم مغول ، کان لم یکن می کنیم و بسیار خرسند از آنیم که تا آخر سال با حادثه ی شومی مواجه نخواهیم شد . البته با یاری خداوندی که در هیات یک سبزه ی کمر سرخ بیست روزه به بیابان تبعیدش می سپاریم . بگذریم . بگذریم که نه ادعای خویشتنی با برادران غربی مان داریم و نه پدر کشتگی با مردم "روشنفکر" و "آرمانگرا" مان که همواره در صدد حفظ سنت های "پاک" و " مقدس"شان از "جان و ناموس"خود مایه میگذارند . فقط یارای آنرا دارم که نفسی آهناک از عمق وجودم آنهم آغشته به تاسف ، نثار خود و سایر هم مسلکانم کنم . همین.
اما امروز تنهای تنها در خلوتی ملکوتی عاری از وجود خانواده و با حضور خدا و معشوق در خانه ی دل ، سیزده را به دری کردیم که تا کنون هیچ زاده ای نکرده بود . با اشک و آه بدرقه اش کردیم و گمان نمی برم تا مدت های مدید بر سر راه ما سبز شود و تمنای "سبزه پرانی"کند . آه چه کشنده است این روزهای محدودیت من در تنگنای "لیسیدن تازه" ها.
دل خود را نه بر سعدی متملق و نه بر حافظ "جبری"و نه حتی بر مولانای "تنها خدا شناس" می بندم و خود را در چراگاه عرفان خاکی شهریار همزبانم می چرانم تا ژاژخایان از این همه تنهایی و "کنجگیری" به استفراغ "عقده های ناگشوده" ام برسم که دل درد "نگفتن" سخت در منگنه ی مردن ام گذاشته.
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم*
یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم
تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز
مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم
خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام
جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم
مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم
پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت
پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم
عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم
هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم
سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم
تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم
گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس
خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم
از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر
شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم
خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت
شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم
استاد محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)
_________________________________________________________________
*
آمده است استاد این غزل را هنگام تماشای معشوقه ی از دست رفته اش که بهمراه فرزند خود در گردش سیزدهم فروردین بود، فی البداهه سروده است.