دیگر این پنجره بگشاى كه من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهى است كه در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
مىفشارد به دلم پاى درنگ
دیرگاهى است كه من در دل این شام سیاه
دیرگاهى است كه من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز كه مىآید نرم
محو آن اختر شبتاب كه مىسوزد گرم
مات این پرده شبگیر كه مىبازد رنگ
آرى این پنجره بگشاى كه صبح
مىدرخشد پس این پرده تار
مىرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام مىسترد زنگ فسوس
بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار
خنده روز كه با اشك من آمیخته رنگ...
...
سایه