پرسی مرا که عمر گران مایه چون گذشت؟
گاهی به غم گذشت و گهی در جنون گذشت
عمری که جمله جمله آن با فسون گذشت
بیرون ما چو غنچه اگر سبز می نمود
از خون دل لباب و گلگون درون گذشت
آویختیم خویشتن از تار لحظه ها
عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت
بیش از ستاره ای نتوان بود در شبی
آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت
آید صدای تیشه فرهادمان به گوش
شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟
...
موسوی گرمارودی