۳۱ فروردین ۱۳۸۸

خیالش لطفهای بی کران کرد


دل پر زغم و غصه هجر است
ولیکن از تنگ دلی طاقت گفتار ندارم



دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بی کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

نویسنده وبلاگ