چنین که بی طاقت می شوم
در دقیقه های پریشانی آوری
که می پایم تا تو بیایی،
بیقرار نمی مانم
برای بازدمِ خویش نیز
پس از دم زدن.
و آنچنان
نیازمندم به دیدنت ای دوست!
که در نگاهِ تو وقتی می کنم نگاه،
آه،
دریغم آید
حتّا
از مژه بر هم زدن.
*من این« ترانه » را در ناآگاهی ی مطلق از شعری سرودم که زنده یاد فریدون مشیری
در همین مایه و معنا سروده است . این را نیز نمی دانم، هنوز، که از این دو شعر، کدام یک
پیش ازآن دیگری به روی کاغذ آمده است .
به جانِ دوست، راست می گویم.
می خواهید باور کنید، می خواهید صد سالِ سیاه باور نکنید!
دل نوشته دکتر اسماعیل خویی