۲۲ مهر ۱۳۸۷

دکتر اسماعیل خویی


چنین که بی طاقت می شوم
در دقیقه های پریشانی آوری
که می پایم تا تو بیایی،
بیقرار نمی مانم

برای بازدمِ خویش نیز
پس از دم زدن.
و آنچنان
نیازمندم به دیدنت ای دوست!
که در نگاهِ تو وقتی می کنم نگاه،
آه،
دریغم آید
حتّا
از مژه بر هم زدن.


*من این« ترانه » را در ناآگاهی ی مطلق از شعری سرودم که زنده یاد فریدون مشیری
در همین مایه و معنا سروده است . این را نیز نمی دانم، هنوز، که از این دو شعر، کدام یک
پیش ازآن دیگری به روی کاغذ آمده است .
به جانِ دوست، راست می گویم.
می خواهید باور کنید، می خواهید صد سالِ سیاه باور نکنید!

دل نوشته دکتر اسماعیل خویی

نویسنده وبلاگ