اهل گردم، دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم مي، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گيرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهء ميخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پيمان شکنان
هوس گردش پيمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حيرت برهم
حيرت اين همه افسانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
ليک پروانهء ديوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت خبات
چند گويی دل ديوانه اگر بگذارد؟